سوال اصلی متافیزیک و در نهایت سوال فلسفه

سوال اصلی متافیزیک و در نهایت سوال فلسفه :

” چرا اساسا یک چیز هست و نه هیچ “

” Why are something and not rather nothing ”
) Gottfried Wilhelm Leibniz ) 

  اما سوال های کلاسیک متافیزیک ( علم ماوراء طبيعی ) :

آیا خدا وجود دارد ؟، در صورت وجود، خصوصیات این خدا چیست ؟
چه تمایزی مابین ماده و روح موجود است ؟
آیا روح فناناپذیر است ؟
آیا می توان آزادانه تصمیم گرفت ( آزادی اراده ) یا اینکه اتفاقات گذشته که فرد هیچگونه دخالتی در به وقوع افتادن آن ها نداشته است مانند قانون ” جبر و الزام “  تصمیم فرد را تعیین می کنند ( determinism ). اگر قانون ” جبر و الزام ” عملکرد فرد را تعیین می کند ( همانطور که این قانون در طبیعت به اجرا در می آید ) پس دیگر نمی توان از آزادی اراده صحبت کرد.


دنیا چگونه به وجود آمده است ؟
آیا عالم یک ابتدا و یک انتها دارد ؟
اصولا برای چه مقصودی عالم به وجود آمد ؟
چه ساخت و مفهومی این عالم ( هستی ) دارد ؟
آیا در پشت این دنیا، این واقعیت، دنیای بالاتر دیگری نیز وجود دارد ؟.

 امروزه در دنیایی که قوانین علوم طبیعی و تکنیک تمام امور و جوانب زندگی بشر را در بر گرفته اند اینگونه سوال ها بی اهمیت و بی مورد شده اند.
اما تاریخ فلسفه از دورانی خبر می دهد که مسائل متافیزیکی از اهمیت زیادی برخوردار بوده اند.

متافیزیک در دوران باستان :

فیلسوفان یونان قدیم از همان سرآغاز سوال های متافیزیکی را مطرح کردند. تالس (624 تا 546 قبل از میلاد) آب را منشا هستی می دانست، هراکلیت ( 544 تا 484 ) به خرد و پرمانیدس ( 540 تا 470 ) به بودن توجه داشتند. برای پلاتون یا به زبان عربی افلاطون ( 427 تا 347 ) اساس دنیا ( واقعیت ) بر پایه ایده بنا شده است. پلاتون به دو دنیای مستقل از یک دیگر اعتقاد داشت: دنیای جسمی ( شیی ) که از بین می رود و دنیای ایده که دائمی است. هستی واقعی برای پلاتون در دنیای ایده ها است ( ایده، یعنی هستی ) و نه در دنیای که ما توسط حواس پنچگانه خود درک می کنیم. آرزوهای بشر، به نظر پلاتون که به روح ابدی پس ازمرگ اعتقاد داشت، فقط با شناخت این ایده های جاودانی برآورده می شوند. ایده های مد نظر پلاتون عبارتند از: ایده از عدالت، از شهامت، ایده زیبایی، ایده از اشیاء طبیعی و مصنوعی ( ساخت بشر )، بطور خلاصه، از نظر پلاتون تمام آن چیزهای که در دنیای تفکر و اندیشه جای دارند (غیر مادی ). اما برترین ایده برای فیلسوف ایده از نعمت و یا از سعادت است که در کتاب ” دولت ” مورد بررسی قرار گرفته اند. واژه و یا مقوله متافیزیک برای اولین بار در رابطه با فلسفه ارسطو (384 تا 322 ) مطرح می شود، اما ارسطو خود از این واژه استفاده نکرده است. واژه متافیزیک در قرن اول بعد از میلاد بعنوان یک علامت کتابداری در مورد 14 کتاب ارسطو بکار گرفته شد. این 14 جلد بعد از 8 جلد کتاب های فیزیک ارسطو تنظیم شده بودند و به همین علت لغت ” meta ” به معنی ” بعد از و یا پشت ” کتاب های فیزیک در قفسه کتابخانه. ارسطو به پاره ای از احکام فلسفی اشاره می کند که تا به امروز این احکام اهمیت خود را در علم فلسفه از دست نداده اند. این فیلسوف تمام پدیده های هستی را نخست در 10 مقوله تعریف می کند: مقوله ذات (جوهر )، کیفیت، کمیت، مکان، زمان، تناسب و…. مهمترین مقوله برای ارسطو مقوله ذات است، چرا که ذات مستقل است. بطور مثال درخت یک ذات است، اما رنگ برگ ها و یا بزرگی درخت فقط در رابطه با درخت مطرح می شوند و مستقل، ذات نیستند. برای ارسطو تمام آن چیزی های که بشر توسط حواس پنجگانه خود درک می کند ( متوجه آنها می شود) از فرم و ماده تشکیل شده اند. بطور مثال ماده یک مجسمه از سنگ مرمر است، اما فرم غیرمادی آن شکل و یا ترکیب مجسمه را نشان می دهد. فرم های تغییر ناپذیر و ابدی در فلسفه ارسطو تفاوت دارند از ایده های جاودانی پلاتون. فرم ارسطو یک واقعیت جداگانه ی برای خودش نیست که جدا از شیی درک شده ( توسط حواس پنجگانه ) موجودیت داشته باشد، بلکه مکان این فرم در باطن خود شی است. این تمایز مابین فرم ارسطو و ایده پلاتون در نقاشی ” مدرسه آتن ” از نقاش ایتالیایی، رافائل، بخوبی نمایان است.  

 

220px-Sanzio_01_Plato_Aristotle

مدرسه آتن

پلاتون در این نقاشی آسمان را، آنجایی که به نظر فیلسوف ایده ها هستند، با انگشت خود نشان می دهد و در  صورتیکه ارسطو کف دست خود را به طرف زمین گرفته است ( فرم در روی زمین است ). به عقیده ارسطو در هر چیز ( در واقعیت ) که توسط حواس پنجگانه شناخته می شود توانایی ( امکانات ) و عمل وجود دارد. بطور مثال یک قطعه برنز بالقوه یک مجسمه است و مجسمه ساخته شده خود یک عمل است. برای ارسطو تمام تغییرات در عالم هستی در جهت رسیدن به هدفی صورت می گیرند: یک درخت تا رسیدن به شکل نهایی، به هدف خود رشد می کند. توانایی حرکت کردن مشخصه موجودات جاندار است و هر جای که حرکت است می بایست یک حرکت دهنده ( عامل ) نیز باشد. بطور مثال روح و یا روان نه فقط حرکت دهنده جسم هستند، بلکه به جسم فرم نیز می دهند. اما تکانه اول، ضربه اول، به نقل از ارسطو، برای به حرکت درآوردن همه چیز در کاینات را یک بی حرکت که ابدی هم است وارد کرده است. این بی حرکت که همه چیز را به حرکت درآورد، مانند روح که جسم را حرکت می دهد، فقط از فرم ( بدون ماده یا غیر شخصی ) تشکیل شده است و دخالتی در امور انسان ها نمی کند. به عقیده ارسطو این فرم ناب، این روح چیزی نیست به جز فکر و یا خدا، خدای که با خودش سرگرم است و فقط فکر می کند. دراین صورت عملکرد این خدا نیز می بایست فقط فکر کردن باشد: خدا یعنی فکر کننده فکر.

متافیزیک در قرون وسطی :
متافیزیک در قرون وسطی در سنت فلسفه افلاطون و ارسطو باقی ماند. مسیحیان و فیلسوفان این دوره سعی داشتند یک سنتز، تفلیقی از فلسفه یونان و مسیحیت ایجاد کنند.

Aurelius Augustinus  

 اورلیوس اوگوستینوس ( 354 تا 430 بعد از میلاد ) که در جوانی از پیغمبر ایرانی دوره ساسانیان ” مانی ” پیروی می کرد اولین فیلسوف مسیحی قرون وسطی است که فلسفه پلاتون را با مسیحیت هماهنگ ساخت. اوگوستینوس حتی ادعا کرد ” که پلاتون ها برای گرویدن به دین مسیحیت می بایست فقط چند واژه و چند نظریه خود را تغییر دهند”. اگوستینوس در تحقیقات علوم دینی خود رابطه روح، روان با خدا را مورد بررسی قرار می دهد. اما اورلیوس اوگوستینوس علوم الهیات را از فلسفه جدا نکرد و معتقد بود که فقط بوسیله ایمان می توان به شناخت ( credo,ut intelligam ) در نهایت به خوشبختی دست یافت ( شناخت ربانی ) و نه برعکس. اگوستینوس همچنین اشاره می کند که یک خوشبختی دائمی و نه گذرا فقط نزد خدا ( در آن دنیا ) امکان پذیر است. اگوستینوس برای تعیین و یا مشخص کردن خدا از مقوله و یا واژه هستی استفاده می کند. اگر برای پلاتون ایده هستی است، برای اگوستینوس خود خدا می شود هستی. ایده دوران باستانپلاتون جای خود می دهد به خدای مسیحیت در قرون وسطی.

Thomas of Aquin  

متافیزیک توماس آکوین (1225 تا 1274) در واقع یک انقلاب علمی ( تاریخی ) محسوب می شود. کتاب های متافیزیک، اخلاق و علوم طبیعی ارسطو که تا قرن 12 ( در غرب ) شناخته نشده بودند دو باره مورد توجه قرار گرفتند. از این تاریخ ببعد علوم الهیات ( مسیحی ) بشدت تحت تاثیر فلسفه ارسطو قرار می گیرند. آکوین، برای توجیه دنیای مسیحیت، مفهوم های فلسفی ارسطو را وارد بحث های مذهبی می کند. اما فلسفه عقلانی ارسطو مغایرت داشت با اصول و تعالیم مسیحیت. اولین مسئله کلیسا هماهنگ ساختن مفهوم و یا مقوله خدای مسیحیت با خدای ارسطو بود. خدای ارسطو، برعکس خدای مسیحیت، خالق دنیا نیست ( دنیا را در فلسفه ارسطو کسی و یا خدای خلق نکرده است، این دنیا همیشه وجود داشته )، بلکه این خدا یک قانون و یا یک اصل حرکت است. ارسطو همچنین روح جاویدان فردی را، که بعد از مرگ به آسمان صعود میکند، نمی شناخت. موضوع های اصلی فلسفه آکوین عبارتند از: خدا بعنوان خالق دنیا، دنیای خلق شده و جایگاه مخلوق در دنیا. آکوین برای بررسی این موضوعات بیشتر از اصطلاحات فلسفی ارسطو استفاده می کند مانند: ذات / هستی، امکان پذیر / واقعی، فرم / ماده. به عقیده آکوین حقیقیت های وجود دارند که بوسیله خرد قابل شناختند، اما این حقیقت ها را نمی شود توسط وحی ثابت کرد. بطور مثال واقعیت های زندگی روزمره را خرد و نه وحی تائید می کنند. همچنین در کتاب مقدس به واقعیتی اشاره شده است که توسط خرد نیز شناخته می شود مانند: وجود خدا. اما یک حقیقتی موجود است که فقط با وحی می شود از آن آگاه شد مانند: تثلیث. آکوین اضافه می کند که هیچ تضادی مابین وحی و شناخت بطور طبیعی ( خرد ) وجود ندارد، چرا که شناخت طبیعی هم، مانند وحی، از طرف خدا به انسان ها منتقل می شود. آکوین ادامه می دهد: اگر شناخت طبیعی با پیام وحی مطابقت نکند در این صورت می بایست این ناهماهنگی را در استفاده غلط از شناخت طبیعی جستجو کرد و نه در متن وحی. بطور مثال اگر کسی ثابت کرد که دنیا از نظر زمانی سرآغازی ندارد و در وحی این سرآغاز محرز است پس اثبات سرآغاز نداشتن دنیا غلط است. آکوین برای دسترسی به شناخت، برخلاف اوگوستینوس که به شناخت ربانی معتقد بود، از متد ارسطو ( متد تجربی ) استفاده می کند. بدین معنی که برای آکوین شناخت نخست توسط حواس پنجگانه تحقق می یابد و در مرحله بعدی می بایست این شناخت را به وسیله متد تجریدی ( انتزاعی – Abstraktion ) به یک فرم فکری درآورد.

متافیزیک در عصر جدید :  

در عصر جدید بطور رادیکال برداشت و استنباط از واقعیت ( دنیا ) دچار دگرگونی می گردد ( در غرب ). در این عصر بطور تدریجی علوم طبیعی از فلسفه و الهیات جدا می شوند. محققان این دوره، بدون در نظر گرفتن رابطه دنیا با خدا، سعی به شناخت این دنیا داشتند و برای پی بردن به واقعیت ها بیشتر از روش تجربی استفاده می کردند تا از متد نظری. بینش قرون وسطی که بر طبق آن نظم و ترتیب دنیا را خدا تعیین می کند دیگر مورد توجه نبود. محققان معتقد بودند که می توان با به کمک گرفتن مقوله های ریاضی قوانین در طبیعت ( قوانین طبیعی ) را محاسبه کرد و شناخت. همچنین این نظریه ارسطو که تمام پدیده ها در دنیا هدف معینی را دنبال می کنند مورد سوال قرار گرفت. فیلسوفان عصر جدید برای توضیح جریانات و اتفاقات در طبیعت قانون نسبیت ( سبب و تاثیر ) را مطرح کردند.

‎René Descartes  

پایه های فکری شناخت فیلسوف فرانسوی رنه دکارت (1596 تا 1650 ) بر اصول علم ریاضیات بنا شده است. دکارت، برای اینکه یقین حاصل کنند که اطلاع و آگاهی درستی از واقعیت ها و از مسائل متافیزیکی دارد نخست تمام تئوری های شناخت را مورد سوال قرار می دهد. اول دکارت شک میکند به آن بخش از شناخت و آگاهی های که توسط حواس پنجگانه ( شناخت تجربی ) بدست آمده اند: حواس پنجگانه می توانند ما را فریب دهند و یا به اشتباه بی اندازند و حتی اگر حس بینایی ثابت کنند که ما دو دست داریم. روش شناخت تجربی ( توسط حواس پنجگانه) ،به نقل از دکارت، نمی تواند به درستی تعیین کند که آیا ما در رویا و یا بطور واقعی متوجه چیزی شده ایم. بدین ترتیب تمام علومی که با متد تجربی بررسی می شوند مانند فیزیک، پزشگی و یا اخترشناسی علوم محرزی نیستند. به عقیده دکارت شناخت واقعیت فقط بوسیله قوه ادراک ( عقل ) میسر است که موضوع علم ریاضی است. 4 = 2 + 2 هم در بیداری و هم در رویا یک اصل یقین و بی تردیدی است. دکارت همچنین این موضوع را در نظر می گیرد که شاید یک خدای اغفالگر غرض ورزانه این دنیا را بطوری آقریده که درست آن موقعی که ما به اشتباه افتاده ایم ( در اشتباه هستیم ) بر این باور هستیم که به شناخت درستی دست یافته ایم. به همین علت یقین داشتن از یک شناخت در این دنیا تا زمانی که ما ثابت نکرده ایم این خدا اغفالگر نیست امکان ندارد. دکارت اضافه میکند که تنها چیزی که مورد شک نیست حقیقت بودن ( وجود ) من است، تا حدی که من فکر می کنم : “من فکر می کنم، پس من هستم “. دکارت بزرگترین متافیزیکر عصر جدید است که به وجود خدا اعتقاد دارد. دکارت اشاره می کند که بشر در تفکر خود به یک موجود ابدی و کامل دست یافته است. اما سبب و یا منشاء این تفکر از یک موجود ابدی و کامل در خود انسان نمی تواند باشد ( یک موجود تمام شدنی، متناهی، مانند انسان نمی تواند به تفکری از یک موجود ابدی دست یابد ). سبب این تفکر می بایست، به عقیده دکارت، از طرف یک موجودی باشد که خود ابدی و کامل است. این موجود ابدی و کامل، برای دکارت، خدا است. اگر این موجود ابدی و کامل است، پس این موجود نمی تواند اغفالگر باشد.

Immanuel Kant  

کانت (1724 تا 1804 ) مهمترین فیلسوف غرب بعد از افلاطون و ارسطو در مقدمه اثر معروف خود ” نقد خرد ناب ” اشاره می کند که این سرنوشت عقل و یا خرد انسان است که با سوال های مواجه می شود که نه می تواند به این سوال ها جواب بدهد و نه می تواند آن ها را رد کند. کانت اضافه می کند که خرد و یا عقل توانایی و قدرت جواب دادن یه این سوال ها را ندارند. منظور کانت از این سوال ها ( سوال در باره وجود خدا، روح و … ) سوال های هستند که رشته متافیزیک همیشه ( در تاریخ فلسفه ) مشغول بررسی آن ها بوده است . بدین ترتیب متافیزیک برای کانت بیشتر یک مسئله است تا یک متد شناختی. کانت حتی توصیه به آن عده ای از محققانی می کند که خود را با مسائل متافیزیکی مشغول کرده اند که دیگر به تحقیقات ( متافیزیکی )  ادامه ندهند. کانت حتی بطور جدی از غیر ممکن بودن جواب دادن به مسائل متافیزیکی سخن می گوید. اما می بایست به این موضوع نیز اشاره کرد که کانت متافیزیک سنتی ( متافیزیک تا زمان کانت ) را رادیکال مورد سوال قرار می دهد. اما کانت در کتاب ” نقد خرد ناب “ به بررسی یک متافیزیک جدید ( علمی ) دیگری می پردازد. به همین علت سوال اصلی “ نقد خرد ناب ” این است : چگونه می توان متافیزیک را بصورت یک روش علمی درآورد. کانت در این کتاب خرد را مورد بررسی قرار می دهد. کانت معتقد است که رشته متافیزیک با موضوعات تجربی ( شناخت چیزها و مقوله ها توسط حواس پنجگانه ) هیچ ارتباطی ندارد. بطور مثال با روش تجربی ( empiricism) می توان فاصله مابین مسکو تا پاریس تعیین کرد. اما برای کانت امکان شناخت پدیده ها فقط منحصر نمی گردد به متد تجربی. امکان شناختن پدیده ها حتی قبل از تجربه نیز وجود دارد ( شناخت عقلی قبل از تجربه – a priori ). بدین معنا که ما می توانیم بدون تجربه کردن و قبل از تجربه به شناختی دست یابیم. بطور مثال با به کمک گرفتن عقل و بدون استفاده از متد تجربی ما اطلاع داریم که تمام اجسام انبساط پذیرند ( در واژه جسم انبساط نهفته است و یک جسم بدون انبساط وجود ندارد ) و یا تجسم یک مثلث، بدون رسم آن بر روی کاغذ. متافیزیک برای کانت یعنی آن شناختی که توسط عقل و خرد بدست می آید. کانت اما معتقد است که در نهایت عقل نمی تواند صحت موضوعات متافیریکی مانند وجود خدا، ایده روح یا دنیا را ثابت کند. کانت در آخرین بخش کتاب “ نقد خرد ناب ” نشان می دهد که تمام کوشش ها برای پی بردن به وجود خدا با شکست مواجه شده اند. کانت معتقد است که بشر در سطح تئوری نمی تواند وجود خدا را ثابت کند، اما در عملکرد اجتماعی بشر به وجود خدا بعنوان یک مرجع اخلاقی نیازمند است. شناخت حقیقی، به نقل از کانت، موقعی امکان پذیر است که مفاهیمی که ما برای بیان شناخت مورد استفاده قرار می دهیم ( مانند مفهوم خدا ) به تجربیات استناد بکنند ( با تجربیات ، با حواس پنجگانه در ارتباط باشند ). برای رسیدن به شناخت می بایست هم مفاهیم با تجربیات در ارتباط باشند و هم مفهوم ها با تجربه. کانت شناخت ( حکم ) را به دو گروه تقسیم می کند : یک شناخت که منشا آن تجربه است ( a posteriori ) و یک شناخت که با کمک عقل صورت می گیرد و در ارتباط با تجربه نیست ( a priori ). بطور مثال وقتی ما میگویم که آب در درجه صفر یخ میزند یک شناخت تجربی است ( ما مشاهده کردیم که آب در این درجه یخ میزند ). اما الزامی نیست که آب همیشه در درجه صفر یخ بزند و این امکان نیز وحود دارد که در آینده آب در درجه دیگری یخ بزند. اما این عبارت که تمام اجسام انبساط پذیرند در ارتباط با تجربه نیست (a priori) و در آینده نیر تغییر نمی کند. یک شناخت علمی، به نقل از کانت، می بایست دو ویژگی را در برگیرد: این شناخت باید کلی ( بدون استثناء ) و الزامی باشد. یک شناخت کلی و الزامی شناخت عقلی قبل از تجربه است ( a priori است ). کانت اضافه میکند که تمام شناخت های که توسط تجربه (a posteriori ) بدست می آیند ترکیبی ( سنتتیک ) و تمام شناخت های تحلیلی ( عقلی ) ” a priori “ هستند. در شناخت ترکیبی که بعد از تجربه بدست می آید به اطلاعات ما تا حدی اضافه می شود. بطور مثال ما حال می دانیم که آب در صفر درجه یخ می زند. اما در شناخت تحلیلی به اطلاعات ما چیز بیشتری اضافه نمی شود، بطور مثال ما می دانیم که تمام اجسام انبساط پذیرند. سرنوشت متافیزیک نزد کانت در کتاب ” نقد خرد ناب “ در این سوال تعیین می گردد: چگونه می توان به یک شناخت یا حکم ترکیبی ( سنتتیک ) دست یافت که همچنین این شناخت شرط فرض عقلی قبل از تجربه ( a priori ) را هم برآورده کند  ( شناخت ترکیبی عقلی قبل از تجربه ). به عقیده کانت عبارت های ریاضی، شکل های هندسی و مبحث علت معلولی ( سببیت ) شناخت های های ترکیبی عقلی قبل از تجربه هستند. کانت برای اثبات نظریه خود به این عبارت ریاضی 12= 7+5 اشاره میکند. ریاضی دان، به نقل از کانت، نمی تواند فقط با فکر، تحلیلی این عبارت ریاضی را محاسبه کند. ریاضی دان می بایست همچنین پنج و هفت نقطه یا خط را پیش خود تصور کند و در قدم بعدی این نقطه ها یا خط ها را با یک دیگر جمع ببند. با اینکه این گونه مشاهدات ( تصور اعداد ) توسط حواس پنجگانه بدست نیامدند، کانت آنها را ” مشاهدات ناب – تجربی ” می نامد. بدین ترتیب برای محاسبه این عبارت ریاضی می بایست هم متد تحلیلی ( a priori )  و هم متد تجربی ( مشاهده ناب ) را بکار گرفت. بنابراین کانت فرق می گذارد مابین دو نوع مشاهدات (تجربی ): نوع اول بدین گونه است که ما توسط حواس پنجگانه از وجود شیی آگاه می شویم، شیی را می شناسیم ( تجربی ). به نظر کانت، در این نوع شناخت، ما از ماده شیی شناخت یا آگاهی بدست می آوریم. اما این ماده شیی دارای یک فرم هم هست ( فرم برای کانت مکان و زمان هستند ). نوع دوم مشاهدات فرم یا شکل ( بُعد ) این ماده ( شیی ) را تشخیص می دهد. بطور مثال ما نه فقط یک رنگ زردی را تشخیص می دهیم، بلکه، از نظر فضا، فرم یک مکعب ( که همان مکان مکعب است ) زردی را هم نیز شناسایی می کنیم. برای کانت این فرم ( مکان مکعب ) را که ما بدون کمک حواس پنجگانه ( تجربی ) مشاهده می کنیم ” مشاهده ناب ” است. بنابراین ما به دوگونه متوجه دنیا خارج می شویم: تجربه توسط حواس پنجگانه و تجربه ” ناب ” که بدون حواس پنجگانه صورت می گیرد ( a priori ) . کانت همچنین اضافه می کند که مقوله های زمان و مکان نیز مشاهدات ناب و شناخت “عقلی قبل از تجربه ” هستند. ما مکان و زمان را بطور تجربی مشاهده، رویت نمی کنیم، اما این دو مقوله زمان و مکان شرائط یک شناخت تجربی را آماده می سازند: زمان و مکان مانند عینکی هستند که ما بوسیله آن چیز ها را دریافت می کنیم ( می بینیم )، متوجه آن ها ( اشیا ) می شویم. در هر شناختی، به نقل از کانت، می بایست هم تجربه ( تجربه توسط حواس پنجگانه و تجربه ناب ) و هم قوه ادراک (عقل ) به کار گرفته شوند. بوسیله تجربه ما اشیا را دریافت، مشاهده می کنیم و توسط قوه ادراک این اشیا فکر و مفهوم می شوند. اما نقطه اوج در فلسفه کانت تعریف مفهوم آزادی است، آزادی در فکر و عمل کردن. آزادی در فلسفه کانت یعنی که شخص بجای دستورات خدا یا پیغمبران از شعور ( عقل ) خود برای به انجام رساندن کاری کمک بگیرد و در نهایت مستقل عمل کند. مفهوم آزادی نزد کانت در این جمله که هزاران بار نقل قول و تکرار شده  است خلاصه می گردد: “شهامت داشته باش، از عقل خود کمک بگیر”. بالاترین فرم هستی، نزد کانت، استقلال فردی است.

Georg Wilhelm Friedrich Hegel  

  با اینکه هگل ( 1770 -1831 ) نظری منفی در باره متافیزیک دارد و فیلسوف متافیزیک را با طاعون مقایسه کرده که از آن باید گریخت، فلسفه هگل یک سیستم فلسفی متافیزیکی است. متافیزیک بدین علت که موضوعات فلسفه هگل در باره هستی و خدا هستند و هگل فرقی مابین هستی و خرد مطلق ( روح ) نمی گذارد. (هگل در فلسفه خود از وآژه ” Geist “, بزبان انگلیسی :mind یا sprit استفاده می کند که در زبان فارسی به ” روح ” ترجمه شده است). روح در فلسفه هگل یعنی خرد، فرهنگ یا به زبان پلاتون ایده. اختلاف متافیزیک سنتی و هگلی در این است که متافیزیک سنتی خرد ( روح ) و ماده را جدا از یک دیگر بررسی می کند، در صورتیکه در فلسفه هگل این تضاد مابین خرد و ماده بطور دیالکتیکی در سطح بالاتری حل می شود. به عقیده هگل واقعیت و خرد یا خرد مطلق ( روح مطلق ) یکی هستند و خرد مطلق یعنی خدا. این خرد، بنقل از هگل، در یک فرایند برای دستیابی بخود ( آگاه شدن از خود ) به سمت یک آزادی کامل ( استقلال ) حرکت میکند. هگل حرکت این خرد مطلق برای دستیابی به خود را دیالکتیک می نامد. این دیالکتیک خرد در سه گام صورت می گیرد: گام اول منطق نام دارد ( منطق اینجا یعنی تفکر، توصیف و ترسیم خدا ) که توسعه و پیشرفت دیالکتیکی خرد ( روح مطلق = خدا ) خارج از طبیعت را بررسی می کند ( آیا روح مطلق یا خدا قبل از بوجود آمدن طبیعت وجود داشته است ؟ ). در این مرحله خرد تمام مفهوم ها را در خود جمع میکند و از خود آگاه می شود. این خودآگاهی خرد از خود را هگل ایده یا تفکر ( خدا ) می نامد. گام دوم فلسفه طبیعت نام دارد. به عقیده هگل طبیعت به وجود آمده است تا اینکه خرد بتواند در آن بخود دست یابد. طبیعت هم بطور دیالکتیکی توسعه می یابد و ماده ( شیی )، جاندار، انسان و در آخر خرد ( خرد انسان ) را در خود ( در طبیعت ) می آفریند (به وجود می آورد ). اما این خرد هنوز با طبیعت بیگانه است. گام سوم فلسفه خرد ( فلسفه روح ) نام دارد. در این مرحله بیگانگی خرد با طبیعت از بین می رود و طبیعت و خرد ( روح ) یکی می شوند، بدین معنا که برای هگل طبیعت هم چیزی نیست بجز خرد. هگل اضافه می کند که توسعه خرد نخست بعنوان ذهنیت فردی خود را نشان می دهد که در قدم بعدی در طی تاریخ خرد تمام بشریت را در بر می گیرد و در مرحله آخر خرد با کسب تعلیمات هنری، مذهبی و فلسفی خود را می یابد، از خود آگاه می شود (خرد مطلق ). هگل سعی نمود با فلسفه متافیزیکی ” روح مطلق “ واقعیت ( دنیا ) را توضیح دهد. نظریه هگل از یکی بودن خرد مطلق و واقعیت با انتقاد شدید فیلسوفان مواجه شده است. فویرباخ و مارکس تز ماتریالیستی و خدانشناسی خود را در مقابل فلسفه هگل قرار دادند.  فیلسوفان امروزی شک و تردید زیادی به این نظریه متافیزیکی هگل در باره توضیح از واقعیت دارند و حتی فیلسوف معاصر آلمانی، هابرماس،  مبحث ” تفکر بعد از متافیزیک ” را مطرح کرده است.