” There is no right life in falsehood “
فیلسوف مجاری ، لوکاچ ، مکتب فرانکفورت را به هتلی مجلل که مجهز به تمام وسائل رفاهی است تشبیه نمود. لوکاچ معتقد بود که ” فرانکفورتی ها از این هتل زیبا به قعر هستی می نگرند و پوچی، بیهودگی زندگی را یادآور می شوند. لوکاچ اضافه می کند که ” در این هتل مجلل پژوهشگران این مکتب مابین صرف دو وعده غذای خوب با یک دیگر در باره مقوله های هنری بحث و گفتگو می کنند.” ( منظور لوکاچ از هتل مجلل اشاره به شرائط خوب مالی فیلسوفان مکتب فرانکفورت است )
اما آیا می توان این انتقاد آدرنو، که امکان یک ” زندگی درست، مناسب و یا یک زندگی با معنی در یک جامعه نادرست (سیستم سرمایه داری – نویسنده ) وجود ندارد ” را پذیرفت ، آیا این انتقاد مکتب فرانکفورت بجا و متناسب با شرائط امروزی کشور های کاپیتالیستی است. بدون آنکه وارد بحث رابطه سرمایه داری و دموکراسی بشویم می بایست یادآور شد که امروزه وحشی ترین سیستم های دیکتاتوری در کشور های غیر سرمایه داری شکل گرفته اند. اگر جهنمی در این دنیا وجود داشته باشد- آدرنو به این جهنم اعتقاد داشت – این جهنم در مکان های دیگری، در کشور های دنیای سوم پیش آمدند و نه در غرب. برای آدرنو فقط سیستم فلسفی هگل، مارکس و والتر بنیامین (Benjamin ) معتبر است. اما نه دیالکتیک مثبت و فلسفه تاریخی خوشبینانه هگل و مارکس به آینده، بلکه دیالکتیک منفی و فاجعه های تاریخی که بنیامین به آن ها اشاره کرده است. هگل در کتاب ” پدیده شناسی ذهن” اشاره می کند که کلیت و یا تمامیت ( سیستم ) حقیقت و راستین هستند و به همین علت نیز دولت در فلسفه هگل مقدس است. هگل به اجزاء و یا فرد اهمیتی نمی داد. آدرنو این جمله معروف هگل را که ” کلیت حقیقت است ” را بر می گرداند. به نظر آدرنو فرد حقیقت است و نه تمامیت و کل. بدین ترتیب برای آدرنو نه فقط دولت و جامعه کذب و نادرست می شوند، بلکه کل تاریح بشری نیر مورد سوال قرار می گیرد. آدرنو معتقد است که تا به امروز تاریخ در مسیر اشتباهی حرکت کرده است. در این جهان بینی که همه چیز مورد سوال قرار می گیرد و رد می شود مکانی برای خوشبینی و تفکر مثبت وجود ندارد. آدرنو مانند هگل به تجربه ( روش تجربی ) زیاد اعتقاد نداشت – زمانی که به هگل انتقاد کردند که فلسفه تاریخ او با واقعیت مطابقت نمی کند انتقادکنندگان این جواب را از فیلسوف شنیدند: ” چه بدتر از این برای واقعیت ” ( هگل بر این عقیده بود که واقعیت می بایست خودش را با تئوری تطبیق بدهد و نه بر عکس – نویسنده) – از نظر آدرنو تاریخ دنیا تاریخ فاجعه ها است ، حال می بایست این واقعیت فاجعه بار تاریخی را بدون روش تجربی توسط تئوری فیلسوف (نظری) ثابت شود. آدرنو نیز مانند مارکس به تاریخ ( گذشته) بشری معتقد نیست، بدین معنا که آنچه ما آنرا گذشته می نامیم تاریخ نیست، بلکه پیش از تاریخ است. تاریخ واقعی ( تاریخ حقیقی انسانی) بشر برای مارکس با پایه گذاری سیستم کمونیسم آغاز می گردد. آدرنو نظر مثبتی به پدیده روشنگری ندارد. او به رابطه دیالکتیکی اسطوره و روشنگری (در دوران سرمایه داری) در کتاب ” دیالکتیک روشنگری ” اشاره کرده است. هدف روشنگری از بین بردن اسطوره، تصور و خیال بود. در اسطوره شرائط موجود در جهان دائمی هست و تکرار می شود، قهرمان اسطوره ای امیدی به نجات ندارد و تسلیم سرنوشت خود است. آدرنو این نظریه ماکس وبر مبنی بر اینکه در سیستم سرمایه داری خدایان جدیدی پا به عرصه وجود گذاشتند که سرنوشت انسان ها را تعیین می کنند را رادیکال تر کرد. به نظر آدرنو انسان ها در عصر روشنگری نیز مانند دوران اسطوره تسلیم سرنوشت خود شده اند و راه گریز ندارند. آدرنو علم تاریخ شناسی را قبول نداشت و معتقد بود که سند های تاریخی، اتفاقات گذشته را فقط بطور سطحی بازگو می کنند. اما در بطن تاریخ چیزی نهفته نیست بجز وحشت و هراس. این وحشت و هراس موجود در گذشته را نه با علم تاریخ شناسی بلکه با روش فلسفی ( فلسفه تاریخ ) باید بازسازی کرد. به همین جهت تاریخ برای آدرنو یعنی فلسفه تاریخ. آدرنو به پیشرفت های تاریخی که تا به امروز بشر به آنها دست یافته نیز اعتقادی نداشت، چرا که از نظر او این پیشرفت ها در نهایت به کوره های آدم سوزی در جنگ دوم جهانی منتهی شدند. بعد از اینکه طبقه گارگر در آلمان از هیتلر پشتیبانی کرد و بعد از آگاهی از جنایات استالین در روسیه برای آدرنو آشکار گردید که با کمک طبقه گارگر، بر خلاف نظریه مارکس، نمی شود به آرمان های انسانی در جامعه دست یافت. بعد از این ناامیدی برای آدرنو تفسیر کردن و توضیح دادن مسائل جامعه اهمیت پیدا می کنند. آدرنو می خواهد دنیا را نه با پراکسیس، بلکه با تفسیر (تئوری) تغییر دهد ( برعکس مارکس که نه تفسیر بلکه پراکسیس برای تغییر دنیا مهم بود – تز 11 مارکس بر علیه فویرباخ ). آدرنو به روشنگری روشنفکرانه برای تحولات معتقد بود. آدرنو با شک و تردید به پیشرفت علم و تکنیک می نگریست و این موضوع را نادیده می گرفت که به بخصوص علم پزشکی در مدت زمانی کمتر از یک قرن توانسته است حد متوسط عمر بشر را 45 به 65 سال برساند.