رنسانس

  renecance (Giorgione ( Venus

madona(Raffael ( Madonna 

تقریبا در یک تاریخ معین ، اوائل قرن ۱۶، دو نقاش دوره رنسانس اثر خود را به نمایش گذاشتند. رافائل در رم “ مادونا “-ی خود را خلق نمود و رقیب او Giorgione در ونیز ” ونوس در خواب” را نقاشی کرد. رافائل به سفارش کلیسا ( پاپ) مقدس ترین زن دنیای مسیحیت ، مادر مسیح- مادونا، را به تصویر در آورد.

جنبش رفرماسیون کلیسا را تهدید می کرد و کشیش ها به شدت تبلیغات مذهبی خود افزوده بودند. اثر رافائل در خدمت این تبلیغات کلیسا قرار داشت. هر دو نقاش زن را به عنوان مدل نقاشی انتخاب نمودند ، اما به نظر می رسد که هر کدام از این زن ها به دو دنیا متفاوت تعلق دارند، اختلاف این دو تصویر با یک دیگر مانند اختلاف بین شب و روز است. مادونای رافائل پوشیده بیشتر به موجودی آسمانی شباهت دارد و در دنیایی دیگر بسر می برد ، ونوس Giorgione در این دنیا عریان ، آرام و خیال انگیز بر روی زمین دراز کشیده است. مادونا بیننده را به پرستش می خواند و ونوس وسوسه انگیز است. مادونا با چشمان باز کمتر فانتزی بیننده را بر می انگیزد تا ونوس چشم بسته که مرزی برای تجسم های اغوا کننده تعیین نمی کند و اصولا پیکر های برهنه بیشتر در حافظه باقی می مانند تا پوشیده. مادونای رافائل ادامه فرهنک مسیحیت است و ونوس فرهنگ اسطوره ای خدایان یونان را در خاطره ها زنده می کند. انتخاب زنی برهنه به عنوان سوژه نقاشی Giorgione در اوائل قرن ۱۶ بدون قصد و منظور بخوصی صورت نگرفته بود : نقاش با به تصویر درآوردن پیکر عریان یک زن به مقابله بر علیه اخلاقیات دنیای مسیحیت برخاست، برعلیه تفکر مذهبی از عفاف و پاکدامنی زن. بعد از ونوس Giorgione سبک عریان کافرانه در هنر نقاشی از ایتالیا به سراسر اروپا سرایت کرد، تصویر ”مایا-ی عریان ” از Goya و ” المپیا ” از Manet و تا عکاسی های سوررئالیستی سبک هنر ونوس Giorgione را ادامه دادند. بعد از تصویر عریان Giorgione سیاره آتشین ونوس و حتی پس عکس های ماهواره ها از این کهکشان جذابیت خود را از دست داده است – با شنیدن نام ونوس نه سیاره در آسمان بلکه زنی برهنه در طبیعت در نظرها مجسم می شود. زندگی خصوصی دو نقاش نیز متفاوت از یک دیگر بود. در بیوگرافی رافائل از فضیلت این نقاش سخن به میان آمده است و در صورتیکه در زندگی نامه Giorgione اشاره به تمایل و گرایش این نقاش به عشق های ماجراجویانه شده است و یکی از این روابط عاشقانه نیز باعث مرگ نقاش گردید: خالق ونوس ،Giorgione ، حتا پس اطلاع از مرض طاعون معشوقه که در ونیز اشاعه پیدا کرده بود از دیدار عشق خود خوداری نکرد و مبتلا به این بیماری گردید.

مدرنيته سوسياليستی (utopian modernity) و نابودی انسان و طبيعت

 

اعتقاد به توسعه و پيشرفت تکنولوژی ( صنعت ) به عنوان شرط لازم برای خوشبختی و رفاه بشريت در دنیای امروز باعث گرديده که نظريات آدرنو و هورک هايمر در کتاب  “ ديالکتيک روشنگری ” ناديده گرفته شوند. نويسندگان اين اثر اشاره می کنند که با پيشرفت تکنيک و عقلانی (rational ) شدن بشر نه فقط طبیعت را می شود کنترل کرد و بر آن مسلط گرديد ( نابود کرد )، بلکه اين تسلط بر انسان ها نيز گسترش می يابد و حتا فرد در عصر روشنگری سرشت و خصلت خود را نيز سرکوب می کند.  باور به اين امر که يک اجتماع زمانی آزاد است که بتواند شرایط و روابط زندگی شهروندان را برنامه ریزی کند ( بوروکراسی اداری و نهاد های دولتی که ماکس وبر به آن ها اشاره کرده است ) سبب گرديد تا دولت در قرن ۱۹ و ۲۰ بيشتر در زندگی افراد دخالت کند. عصر مدرن نه تنها قول به رفاه و فراوانی ( اجناس ) می دهد ، بلکه آزادی های فردی را نيز تضمين می کند. اما به نام آزادی دولت روش و متد های انظباطی کردن جامعه را توسعه و آرمان های فردگرايی را کمتر مد نظر قرار می دهد. در اوائل قرن ۲۰ ماکس وبر چنين ساختار مدرن را به يک  ” محفظه آهنين ” تشبيه نمود. روسيه لنين و استالين و چين امروزه نمونه های هستند که به خوبی نشان می دهند چگونه برنامه صنعتی، مدرنيزه کردن اجتماع و کنترل شهروندان همراه می باشد با نابودی طبيعت، سرکوب شهروندان و پرورش انسان های غير “ طبيعی”. روسيه اولين کشور سوسياليستی جهان برای رسيدن به بهشت کمونيستی و نزديک شدن به آخر تاريخ دگرگونی طبيعت و انسان ها را در دستور کار دولت قرار داد. اين تفکر که انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ یک وظيفه تاريخی را به حزب کمونيست محول کرده تا آروز های ديرينه بشريت از فراوانی نعمت ها و آزادی را بر آورده کند باعث گرديد تا کمونيست ها يکی از استعداد های ( ذاتی ) مهم انسانی را که خواه ناخواه در عصر high modernism به دست فراموشی سپرده شده است ، ناديده بگيرند: استعداد فهمیدن حد و اندازه ( توانایی بشر ). در هيج جای از دنيا در اوائل سال های ۲۰ قرن گذشته آرزوهای واهی (utopian dream) روس ها از سياست و تکنيک و هدف های اغراق آميز اقتصادی اين چنين در کنار يک ديگر قرار نداشتند. هر گونه شک ، ترديد و انتقاد به اين برنامه های مدرن که بين سال های ۱۹۲۸ تا ۱۹۵۳ توسط استالين و حزب کمونيست روسيه برای تغيير انسان و طيبعت به اجراء درآمدند با زندان و اعدام جواب داده شد. استالين انتقادی به پروسه مدرنيته غرب نداشت ، بلکه معتقد بود مدرن در روسيه به تکامل نهايی خود می انجامد. برنامه مدرنيته  استالين با نوع غربی آن که  ليبرال و کاپيتاليستی بود اختلاف داشت و رهبر حزب بلشويک حتا بر اين نظر بود که مدرن روسيه ای به علت از بين رفتن طبقات آلترناتيو پيشرفته تری در مقابل مدل غرب است. استالين از تمام ابزار های که در اختيار داشت برای رسيدن به اين هدف استفاده کرد. نابود کردن شرایط زندگی با متدهای تروريستی، بخصوص در روستا ها، راه را برای صنعتی ، مدرن کردن جامعه روسيه هموار نمود. پروسه مدرنيته در غرب فقط تشکيل نشده بود از زور دولت، انضباط شهروندان، جنايت ،استثمار کارگران و استعمارگری، بلکه آزادی های فردی و رفاه نسبی نيز بخشی از اين مدرن اروپايی بشمار می آمد. اما در مدرنيته روسيه ای نه از آزادی فردی نشانی بود و نه از رفاه نسبی و اگر بورژوازی در غرب نقش مثبتی در شکل گرفتن مدرنيسم ايفا نمود در روسيه بر اين طبقه مهر دشمنی با پرولتاريا زده شد و نابود گرديد: لوکوموتيو مدرنیسم ( صنعتی ) سوسياليستی در روسيه را ترور و سرکوب مخالفان به حرکت در آورد. برای استالين دولت فقط يک ماشين بود که چرخ های آنرا حزب بلشويک به حرکت در می آورد و جامعه هم چيزی نبود به جز يک کارخانه. برای حزب کمونيست طبيعت نه به عنوان محیط زيست شناخته شده بود و نه به عنوان يک پديده زيبا، بلکه طبيعت يعنی منبع مواد خام ( مواد اوليه ) برای تاسيسات صنعتی. اما با اين  وجود نمی شود مدرنيسم روسی را به عنوان  يک پديده غير متمدن آسيايی قلمداد نمود، پروژه مدرنيته استالين موارد مشترکی هم نيز با مدل غربی داشت و بخشی از تاريخ اروپا است. پس از اينکه در روسيه تکنيک و انقلاب با يک ديگر ادغام شدند و چرخ های مدرنيسم به حرکت درآمدند ديگر کسی از رشد اقتصادی صحبت نمی کرد ، بلکه از واژه دگرگونی که به يک مقوله مهم سياسی و فرهنگی مبدل شده بود. از همان آغاز انقلاب حزب کمونيست روسيه مسئله تکنيک را به عنوان يک شعار سياسی برای بسيج شهروندان مورد استفاده قرار داد. استالين در رابطه با تکنيک مدرن اشاره مي کند: “يا مرگ ، يا اينکه به استاندارد تکنولوژی غرب دست يابيم و حتا از آن ( از تکنيک غربی ) نيز جلو تر برويم ( صنعت پيشرفته تر از غرب )” ( استالين, جلد ۱۳, برلين , صفحه ۳۸).حزب کمونيست به اين واقعيت آگاه بود که اگر نتواند به تکنولوژی مدرن غربی مسلط گردد امکان پايداری در مقابل کشور های سرمايه داری غربی را ندارد. برنامه پروژهای بزرگ صنعتی در تمام نقاط روسيه آغاز گرديد. دگرگونی صنعتی قرن ۱۹ در غرب اختلاف فراوانی داشت با توسعه صنعت در روسیه قرن ۲۰ . تروتسکی در کتاب ” انقلاب و ادبيات ” به اين اختلاف اشاره می کند که تغيير و تحولات صنعتی در غرب مانند “ آزمايش های شاگردان مدرسه ” در مقايسه با برنامه ريزی بزرگ سوسياليستی برای توسعه تکنولوژی است. تروتسکی در کتاب “ تاريخ انقلاب روسيه ” فرمان ” تصاحب کردن طبيعت ” را برای صنعتی شدن روسيه صادر و تاکيد می کند که تکنيک نه فقط در عرض و پهنا ، بلکه در “ عمق” نيز بايد مورد استفاده قرار گيرد ، به زبان ديگر طبيعت نه به طور سطحی بلکه در عمق نيز بايد تخريب گردد. تروتسکی ادامه می دهد که حتا جای کوه ها و مسير رودخانه ها نيز برای بنيادی کردن سوسياليسم می بايست به طور جدی و مرتب تغيير کنند و ” طيبعت را می شود مانند گل رۥس به مدل های گوناگون تبديل نمود…..لذت بردن غير فعال از طبيعت جای در هنر ندارد” ( ادبيات و انقلاب ). دگرگونی طبيعت به کمک تکنيک برای صنعتی کردن جامعه مهم ترين هدف برنامه حزب کمونيست روسيه بود ، به زبان ديگر، با انقلاب ۱۹۱۷ کمونيست ها بيشتر سعی در تغيير طبيعت داشتند تا  تحولات اجتماعی: انقلاب ۱۹۱۷ بيشتر انقلابی بوم شناسی ( اکولوژی ) بود تا اجتماعی و سياسی. طبيعت برای رهبران حزب فقط نقش يک کارگاه را برای ساختن بنا سوسياليسم ايفا نمی کرد، بلکه در مناطقی که شرایط طبيعی ( کوه، دره و يا رودخانه ) سد راه اهداف سوسياليستی می گرديدند می بايست اين موانع ( طبيعت ) مانند دشمن طبقاتی نابود شوند. برنامه صنعتی کردن جامعه روسيه اعلام جنگ عليه طبيعت و افرادی بود که به اين تخيلات کمونيستی معتقد نبودند.  تمام  کسانی  که قصد داشتند در هماهنگی با طبيعت زندگی کنند ( بخصوص دهقانان ) برای حزب کمونيست عقب افتاده ، ارتجاعی و سنتی محسوب می شدند و برعکس کارگران در کارخانه ها آهن سازی، در معادن و در پروژ های بزرگ ساختمانی ( سد سازی برای توليد الکتريسیته) پيشرفته و در خدمت سوسياليسم بودند. دستگاه تبليغاتی حزب کمونيست اين نظريه را اشاعه می داد که مناظر طبيعی تشکيل شدند از بتون ، آهن ، کانال ، کارخانه ، دکل ها و توربين های برق. لنين در سال ۱۹۲۰ اشاره کرد “کمونيسم يعنی قدرت شورا به اضافه الکتريسیته ” ( لنين ، جلد ۳۱، برلين ۱۹۶۰، صفحه ۵۱۴ ) اما نيروگاه برق فقط دستاورد تکنيکی برای پيشبرد اهداف اقتصادی نبود ، بلکه الکتريسيته برای حزب کمونيست به يک سمبل ، به يک نماد فرهنگی ( زيبايی ) و روانی تبديل گرديده بود. لنين خود به اين مسئله اشاره می کند که نيروگاه نه عملا ، برای توليد برق، بلکه از نظر تبليغات حزبی از اهميت زيادی برخور دار است ( لنين جلد ۳۲، صفحه ۵۱۶). برای رهبر حزب کمونيست حتی دهقانان وحشيانی هستند که با آن ها الفبای الکتريسيته بايد آموزس داده شود ( لنين ، جلد ۳۶ ، صفحه ۵۵۵). دو سال بعد از مرگ لنين (۱۹۲۶) اولين نيروگاه روسيه بر روی رودخانه Volchov احداث گرديد که قادر بود نيمی از مصرف برق شهر سابق لنين گراد را تامين کند. Zazurbin عضو کانون نويسندگان روسيه در کنگره سال ۱۹۲۶اين سازمان آينده مدرن اولين کشور سوسياليستی جهان را چنين  توصيف نمود: ”بگذاريد سينه سبز و آسيب پذير سيبری (Siberia) را به شهری با پوششی از سمنت ، سنگ و کارخانه تبديل کنيم ، بگذاريد استپ ها ( Steppe) رابسوزانیم و درخت ها را قطع کنيم ، اين اقدامات بايد انجام گيرند ، چرا که فقط با سمنت و آهن می توان همبستگی مابين ملت ها بر قرار نمود “ ( ۲۹۴ صفحه ، ۱۹۹۱، Danial Hillel , Out of the Earth ) برنامه اقتصادی ۵ ساله (۱۹۲۸ تا ۱۹۳۲) در واقع برنامه ۵ سال جنگ بر عليه طبيعت و انسان بود. اين برنامه مدرنيزه کردن روسيه بدون کمک متخصصان امريکايی امکان پذير نبود ، هزاران مهندس از امريکا در پروژهای صنعتی استالين به روس ها کمک می کردند ( در اين رابطه نگاه کنيد به کتاب  Sussane Schattenberg تحت عنوان زندگی مابين ترور و تکنيک در سال های ۱۹۳۰. اين کتاب در سال ۲۰۰۲ در مونيخ انتشار يافته است – به زبان آلمانی ). پروژ های سترگ آهن سازی (ذوب آهن) ، راه آهن به مرحله اجراء در آمدند و مترو مسکو ساخته شد. پيشرفت برنامه های صنعتی کردن روسيه که مانند يک حمله نظامی برای تغيير طبيعت و جامعه صورت گرفت حتی ناظران غربی را به تعجب واداشت. اما اين تحول سوسياليستی همرا بود با نزول استاندارد زندگی شهروندان روسيه. هم زمان با ايجاد نيروگاه های برق و کوره های ذوب آهن دهقانان هستی خود را با تحقق يافتن نوع مالکيت اشتراکی بر زمين در روستا ها از دست دادند و حتی از سال ۱۹۲۸ به بعد گارگران در کارخانه های بزرگ نصف دست مزد سابق را دريافت می کردند ( نگاه کنيد به Elena Osokina تحت عنوان Our Daily Bread ، لندن ، ۲۰۰۰). برنامه تبليغاتی حزب کمونيست در باره کارخانه های صنعتی و يا به زبان ديگر تبليغ عشق و عاشقی با تکنيک نويسندگان روسی را نيز تحت تاثير خود قرار داد. استالين نويسندگان سوسياليستی را “ مهندسين روح انسان ناميد” (استالين اين واژه را در نطقی در منزل گورکی در سال ۱۹۳۲ بيان نمود، نگاه کنيد به کتاب Irina Gutkin چاپ ۱۹۹۹،Evanston). موسيقی دانان سمفونی های کارخانه ای را به اجراء در آوردند و نويسندگان کارگاه های صنعتی را “معبد ماشين” نامیدند. عشق ورزيدن نويسندگان به تکنيک چنان شدت گرفت که حتا آن ها در بدن انسان آهن را مشاهده می کردند ( در باره انسان ماشينی در روسيه نگاه کنيد به کتاب Rolf Hellebust تحت عنوان Flesh to metal ,  چاپ ۲۰۰۳ ، Ithaca). شاعران سوسياليست در باره صدای ماشين و آهن شعر می سرودند و نقاشان تصوير کارخانه ها ، نيروگاه های برق و کارگران درحال قدم رو را نقاشی می کردند، در اين تصاوير جای برای مناظر طبيعی وجود نداشت: طبیعت برای هنر سوسياليستی يعنی چيزی جز کارخانه نبود. اما اواخر سال های ۱۹۲۰ اين نوع هنر مورد انتقاد قرار گرفت و هنرمندان سبک رئاليست سوسياليستی را انتخاب کردند. محتوی اين سبک کمتر توده های گمنام و بيشتر قهرمان کمونيستی است که برای ساختن سوسياليسم تمام نيروی خود را بکار می گيرد. در اين دوره ماکسیم گورکی به عنوان رئيس مهندسان ادبيات استالينيسم پای به عرصه هنر سوسياليستی می گذارد. مانند حزب کمونيست گورکی نيز دهقانان را دشمنان سوسياليسم می دانست و درک درستی نيز از طبيعت به عنوان محيط زيست و يک پديده زيبا نداشت. گورکی خواستار تغيير مسير رودخانه ها بود “ مسير غير عقلانی رودخانه ها را بايد عقلانی کرد” و يقين داشت که وقتی “ انسان طبيعت را تغيير می دهد در واقع خود را تغيير می دهد.” برای گورکی لذت بردن از طبيعت يک غريزه بدوی بود ( در اين باره نگاه کنيد به مقاله klaus Gestwa ، در کتاب Osteuropa 54 ،چاپ ۲۰۰۴ – به زبان آلمانی ). گورکی ترور استالين را تایيد می کند: “ اگر دشمن تسليم نشود، بايد نابود گردد” و اردوگاه های کار اجباری برای اين نويسنده مکانی برای تعليم و تربيت محسوب می شدند. گورکی در بازديد از محل عمليات ( کار اجباری ) ساختمانی کانال بين دريا سفيد و دريا شرق می گوید که در اين اردوگاه دشمنان سوسياليسم به قهرمانان کار تبديل می گردند. گورکی اشاره ای به از بين رفتن هزاران کارگر در تبعيدگاه های کار استالين نمی کند. در هيچ مکانی جز در اردوگاه های کار اجباری در سال های ۱۹۳۰ رابطه تسلط بر طبيعت با تسلط بر انسان ، که آدرنو در کتاب “ ديالکتيک روشنگری ” به خوبی آنرا نشان داده است ، مشاهده نمی شود. يک سوم از ۱۲۶۰۰۰ کارگرانی که مشغول ساختن کانال دريا سفيد بودند جان سپردند و ۱۰۰۰۰ نفر نيز موفق به فرار شدند (Sussane Schattenberg ). بعد از اينکه ، به نظر حزب کمونيست، برنامه کار ساختمانی کانال دريای سفيد به کمک کارگران تبعيدی موفقيت آميز بررسی گرديد ، پروژه ساختن کانال مسکو – ولگا با ۱۹۲۶۴۹ کارگر در سال ۱۹۳۵ آغاز به کار نمود. و بعد از جنگ دوم جهانی برای ساختن کانال ولگا – دون  (Wolga – Don) بيش از ۲۳۶۷۷۷ کارگر به کار گرفته شدند. در اين اردوگاه ها فقط کارگران به کار وادار نمی شدند ، بلکه از تمام اقشار جامعه که به نظر حزب کمونيست سيستم سوسياليستی را تهديد می کردند، به اين تبعيد گاه اعزام می گرديدند. واژه ديگر اين اردوگاه های کار و مرگ ” GULag ” بود. بعد از مرگ استالين ، با وجود عفو عمومی، اردوگاه ها کار اجباری هنوز پابرجا بودند، اما خيلی از کارمندان بلند پايه امور اقتصادی از به کار گرفتن کارگران تبعيدی در پروژهای بزرگ ساختمانی خوداری می کردند. مسئولان بزرگترين نيروگاه برق جهان در شرق سيبری (۱۹۴۵- ۱۹۶۷ ) با دست مزدهای بالا متخصصان و کارگران را استخدام می کردند. دگرگونی اجتماعی ( مدرنيسم ) بعد از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بطور راديکال و بدون در نظر گرفتن موازين و منزلت انسانی تحقق يافت. در اين روند تغيير و تحول جامعه هم به فرد و هم به طبيعت صدمات شديدی وارد شد. از نظر استالين آفت نه فقط در طبيعت ، بلکه در جامعه هم نيز وجود داشت که می بايست نابود گردد. اما بزرگترين برنامه آفت زدگی در روستاها صورت گرفت : دهقانانی که مخالف اشتراکی شدن مزارع بودند مانند علف های هرزه از زمين و از محيط زيست خود کنده و به اردوگاه کار اجباری فرستاه شدند. قحطی سال های 33/ 1932 نتيجه جنگی بود که استالين در دهات روسيه عليه دهقانان آغاز نموده بود. در اواخر دوره تزار ها چخوف ( ير خلاف گورکی ) هشدار به خطری داده بود که تکنولوژی و صنعت برای انسان و طبيعت ايجاد می کنند. ( نگاه کنيد به Klaus Gestwa, تحت عنوان Primat der Umgestaltung und der Phatos des Bewahrens, چاپ ۲۰۰۳) استالين به خوبی نشان داد که برای رسيدن به مدرن می توان با ترور ، کار اجباري، با فقر و بدون دموکراسی بزرگترين ضربه را به انسان و طبيعت وارد آورد. بطور قطع تکنيک فقط در روسيه طبيعت و انسان را تخريب نکرد، تاريخ صنعتی شدن غرب يعنی تاريخ تسلط بر طبيعت و انسان ، اما متد وحشيانه حزب کمونيست روسيه برای رسيدن به  utopian modernity که با ادغام تکنيک و انقلاب اکتبر آغاز گرديد يک استثناء تاريخی بود.

مدرنيسم در روسيه بدون مدرن و يک جامعه مدني تحقق يافت

نقاشی ایرانی بر چوب از دوران هخامنشیان

نقاشی هخامن1

 نقاشی هخام2

اسناد تاریخی خبر می دهند که در دوران باستان نقاشی بر چوب بسیار رایج و متداول بوده است . اما چون چوب در مقابل عوامل طبیعی کم مقاوم است بیشتر این تصاویر چوبی از بین رفته اند. یک استثناء نقاشی چوبی از دروه باستان  قبر ” تومول * ” در استان افیون ( Afyon ) در ترکیه است. این آرامگاه از چوب  حدود ۲۴۰۰ سال پیش بنا گردیده است و معماری آن صدمه زیادی هم ندیده است.

Weiterlesen

“300 “

300

لئونیداس

خشایارشا گروه ی را به نزد Leonidas پادشاه اشپارتا می فرستد و از او می خواهد که تسلیم شود. پادشاه اشپارتا این تقاضای خشایارشا را رد و به نمایندگان ایرانیان می گوید: حتا آتنی ها حاضر نشدن خشایارشا را به بعنوان پادشاه خود قبول کنند ” و اگر این بچه باز های آتنی تسلیم نشدند…..”. Leonidas بعد از به مسخره گرفتن آتنی ها دستور قتل نمایندگان خشایارشا را می دهد.

نماینده ایرانیان پس از شنیدن این دستور به پادشاه اشپارتا تذکر می دهد “این ( دستور قتل ) بی عقلی و دیوانگی محض است”  Leonidas در جواب می گوید “این اشپارتا است “.

جامعه شناس آلمانی ماکس وبر و تاریخ شناس سویسی بورک هارد هر دو بر این نظر بودند که اگر ایرانیان در جنگ با یونانیان پیروز می شدند تاریخ اروپا  مسیر دیگری را انتخاب می کرد و تمدن امروز غرب میسر نمی شد. بدین معنا که پیروزی یونان بر ایران پیروزی تمدن بر بربریت بود. همین پیام را نیز فیلم ۳۰۰ به تماشاگر می رساند که ۳۰۰ قهرمان از اشپارتا که جان خود را در جنگ با ایرانیان از دست دادند با نشان دادن انضباط ،  اطاعت و شجاعت  آن وضعیت روحی را برای یونانیان بوجود آوردند که بتوانند مدتی بعد ارتش خشایارشا را شکست بدهند. فیلم ۳۰۰ این توهم را اشاعه داده است که دموکراتی امروز اروپا مدیون آن ۳۰۰ اشپارتای است. اما بنقل از فیلم خیانت یک اشپارتی باعث پیروزی ایرانیان گردید. اما خائن قبل از خیانت از پادشاه اشپارتا Leonidas تقاضای خدمت در ارتش را کرده بود که مورد قبول واقع نشد. پادشاه اشپارتا بعلت قوز داشتن فرد خائن از پذیرفتن او در ارتش خودداری کرده بود. جامعه اشپارتا شهروندانی  را که نقص عضو داشتند از خود ترد می کرد. تکبر و نخوت  قوم اشپارتا که خود را آقای جهان می دانست و بوئی از انسانیت نبرده بود سرنوشت جنگ 300 نفر اشپارتی با ایران  را تعیین کرد. ( در صورت پذیرفتن فرد قوز دار در ارتش خیانت به اشپارتا نمی شد ،ایرانیان پیروز نمی گردیدند و آن شرائط روحی مناسبی که یونانیان بعد از  شکست اشپارتا در Thermopylen بدان دست یافتند که بوسیله آن توانستند ارتش خشایارشا را شکست بدهند نیر بوجود نمی آمد  !!) بدین ترتیب منشاء اروپای آزاد و دموکرات امروز روح آزادمنشانه اشپارتانان نبود ، بلکه خصلت های غیر هومانیستی و عدم توانایی دست یافتن آن ها به یک منطق انسانی که شهروندان ناقص را به حاشیه جامعه می راند. اشپارتا شهروندان خود را انتخاب می نمود و هر فردی که ایده آل های آن ها را برآورد نمی کرد از حق زندگی محروم می گردید. بی جهت نبود که برای آدرنو     فاشیسم قرن ۲۰ یک پدیده  عصر سرمایه داری  نبود ، بلکه  ریشه آن را می بایست در جوامع پسا پسا … مدرن جستجو کرد: در اشپارتا

ميشل فوکو ( Michel Foucault)

در باره علل انقلاب ۵۷ ايران کتاب های زيادی به تحرير در آمده اند و دلائل متعددی نيز که باعث سرنگونی حکومت پهلوی گرديد نيز ارائه شده است. جالب ترين نظريه ها را تئوريسين ها چپ بيان کردند که ريشه اين انقلاب را در تضاد مابين امپرياليست و طبقه کارگر و يا بقول خودشان: ديگر “طبقات تحت ستم”  می دانند. فوکو و بيشتر پژوهش گران غرب اما نظريه های ديگری در باره اين انقلاب ابراز داشته اند. محققان غربی اهميت زيادی به مسائل سياسی و اقتصادی در دروان حکومت پهلوی نمی دهند و بيشر به جنبه های فرهنگی اين انقلاب می پردازند. فوکو در بحبوحه تظاهرات ضد شاهی در تهران اقامت داشت و در کتاب خود  Iraniens خبر می دهد:

در تمام مدت اقامت ام در تهران حتی يک بار نيز واژه انقلاب را نشنيدم. اما به پنج سوال من چهار بار جواب داده شد: حکومت اسلامی (Le gouvernement islamique ). اينجا انقلابی در جريان نبود که توسط يک گروه پيش آهنگ (  Avantgarde ) برنامه ريزی و يک تشکيلات قوی و مصمم آنرا به مرحله اجرا در آورده باشد. اينجا مذهب بود که بعنوان يک آکتور سياسی انقلاب را رهبری می کرد.”  فوکو پس از چند روز اقامت در تهران  به ريشه های قوی مذهب و مذهبی بودن مردم ايران پی می برد. نيرو های چپ که در دوران حکومت پهلوی اکثرا در ايران بسر می بردند  جامعه خود را نمی شناختند و هنوز هم معتقدند که به آرمان های انقلاب خيانت شده است. فوکو به جنبه های سياسی مذهب در ايران نام سياست روحانی می دهد (spiritualite politique ).

یک شمشیر از دوره ساسانیان

 

یک شمشیر تزئین شده با غلاف از اواخر دوران ساسانیان در موزه چاقو و شمشیر در شهر Solingen ( آلمان ) که برای اولین بار در سال 2005 به معرض نمایش گذاشته شد.

این شمشیر در سال 1965 از عتیقه فروشان خریداری و در موزه Römisch – Germanische در شهر Mainz در آلمان ترمیم گردید. محل یافت این شمشیر ( 88,5 cm ) در ایران قید نشده است.

سرباز هخامنشی

soldat

جنگجوی ایرانی با لباس و سپری که نمادهای هخامنشیان را نشان می دهد در نبرد با یک سرباز یونانی که برهنه است .

مجسمه های  سفید ( مرمر ) از دوره باستان که  امروز در موزه ها قابل دیدن هستند ، به عقیده بعضی از باستان شناسان ، رنگی بودند. رنگ های این مجسمه ها اما به مرور زمان کم رنگ تر و در نهایت به طور کامل بی رنگ و ناپدید شدند. در سال ۱۸۸۷ باستان شناسان در شهر زیدن ( Sidon) در لبنان یک قبر از مرمر را پیدا می کنند که هنوز رنگ های خود را حفظ  کرده بود. این فبر از مرمر متعلق به پادشاه زیدن ( Abdalonymos) است . این پادشاه زیدن به کمک اسکندر در سال  332  قبل از میلاد  به قدرت می رسد و فرهنگ یونانی را نیز در این منطقه اشاعه می دهد. شاید به علت قدردانی از اسکندر این فبر با نقاشی های از جنگ ایرانیان با یونانیان تزئین شده است و به همین علت نیز به قبر اسکندر شهرت یافته است. در بدنه این مقبره از مرمر صحنه های شکار  شیر و پلنگ توسط یونانیان و یونانیانی که لباس های ایرانی بر تن دارند و همچنین یک سوارکار یونانی دیده می شوند که با نیزه خود یک ایرانی را به قتل می رساند. باستان شناسان معتقدند که این سواره نظام اسکندر است. نقاش قبر پادشاه زیدن ایده آل برهنگی یونانیان را به تصویر درآورده است و همچنین با نماد های هخامنشیان در تخت جمشید نیز آشنایی داشته است ( سپر سرباز ایرانی با نقاشی از تالار پذیرایی پادشاهان هخامنشی)

دادگاه ساحران

 ( Witch trial )

Anna Göldi آخرین زنی بود که در سال ۱۷۸۲ ، ۱۰ سال قبل از انقلاب فرانسه ، در سوئیس در زیر شکنجه مجبور گردید به جادوگری اعتراف کند و در یک شورای پروتستانی ( دادگاه مسیحی ) به مرگ محکوم شد. جلاد با شمشیر گردن این زن بی گناه را از تن جدا کرد

فیلسوف مدرن: کانت ، یا هگل

کدام فیلسوف پایه گذار  فلسفه مدرن است؟ هگل، یا کانت. فیلسوف آلمانی هابرماس معتقد است که هگل فیلسوف مدرن است و استاد دانشگاه فلسفه در دانشگاه برلین شندل باخ ( Schnädelbach ) کانت را تئوریسین فلسفه مدرن معرفی می کند. در اینجا به طور مختصر نظر این دو فیلسوف ( هابرماس و شندل باخ) مطرح می شوند: نخست کانت:

کانت (Kant)

کانت در مقدمه چاپ دوم “ ا نتقاد بر خرد ناب ” اشاره می کند که: ” من زمانی می توانم ایمان داشته باشم که از دانش خود صرف نظر کنم ” و خدای کانت، به نقل از فیلسوف آلمانی فیشته ( Fichte) ، اخلاق است که معیار های آن بوسیله خرد انسان تعیین می گردند و اساس نظم دنیا را نیز، به عقیده کانت، می بایست همین ارزش های اخلاقی بسازند

فیلسوف قرن گذشته آلمان ارنست بلوخ به طنز اشاره می کند که فقط نظریات هگل و کارل مای ( کارل مای – نویسنده قرن ۱۹ آلمانی که با نوشتن داستان سرخ پوست Winnetou شهرت جهانی کسب نمود) حائز اهمیت هستند و دیگر تفکرات فلسفی آمیخته های از افکار این دو (هگل و کارل مای) هستند. فیلسوف و استاد فلسفه در دانشگاه برلین شندلباخ اما به طور جدی این نظریه را بیان می کند که در علم فلسفه فقط پیروان عقاید فلسفی هگل و کانت باید جدی گرفته شوند و سایر فیلسوفان مبحث مهمی برای مطرح کردن در امور فلسفه ندارند. اما استاد دانشگاه برلین سوال می کند که پیروان فلسفه هگل کجا هستند. مارکسیست ها که آخرین تایید کندگان نظریه هگل بودند، بعد از شکست سوسیالیسم در اروپای شرقی ، ناپدید شدند و دیگر حرفی نیز برای گفتن ندارند. با وجود اینکه هنوز فلسفه هگل در دانشگاها مورد بحث است ، اما در واقع کسی دیگر این ادعا را ندارد که نظریات این فیلسوف نیز درست هستند و حتی بیشتر طرف داران هگل نیز به فلسفه کانت پیوستند. در تقسیم بندی فلسفی شندل باخ در واقع فقط پیروان کانت در صحنه فلسفه باقی مانده اند. این به این علت است که تمام منتقدان کانت می بایست نخست نظریات فلسفی این فیلسوف را رد ، به آن انتقاد کنند. اما انتقاد ، یا رد فلسفه کانت کار ساده ای نبود و نیست و به همین علت نیز به طور کلی بحث در باره کانت در قرن ۱۹ در اطریش و اسپانیا ممنوع گردید. شندل باخ تاریخ فلسفه را به دو دوره تقسیم می کند: دوره قبل و  بعد از کانت. دلائل این تقسیم بندی به عقیده شندل باخ گوناگون هستند. یکی از این دلائل این است که دکارت ،فیلسوف عصر جدید، دو ادعا را مطرح نمود : نخست اینکه فلسفه می بایست به طور کامل علمی گردد و دوم ،با در نظر گرفتن جو دوران روشنگری و آگاهی فرد از خود، دکارت مطمئن بود که با روش علمی امکان اینکه فرد به حقیقت امر و واقعیت دست یابد زیاد است. طبق این نظریه دکارت پایه های علمی بودن پدیده ها را هندسه اقلیدس ( اثبات فرضیه ) و یا اثبات بر اساس اصل بدیهی ( Axiom ) و تعریف باید تشکیل بدهند. اما خیلی زود متفکران دوره روشنگری متوجه گردیدند که نخست خود می بایست آگاه و روشن شوند، چرا که با عینیت گری ، واقعیت نگری و به طور کلی تنها با خرد ، آنطور که دکارت بیان کرده بود، نمی توان به حقیقت دست یافت. کانت مرز و ناتوانی خرد برای شناخت واقعیت و حقیقت را نشان داد. کانت تاکید کرد که با خرد و عقل امکان پی بردن بخصوص به صحت درستی مسائل مربوط به الهیات ( اثبات خدا ) وجود ندارد. آن خردی که در عصر روشنگری روشنگران به آن اعتقاد داشتند و تاکید می کردند که به وسیله آن ( به وسیله خرد) فرد می تواند به شناخت دنیا خارج و و اقعیت امر دست مورد انتقاد کانت قرار گرفت. نام اثر مهم کانت را نیز می بایست در همین رابطه مورد توجه قرار داد: ” انتقاد به خرد ناب ” – ناب به این علت که این خرد برای شناخت حقیقت مستقل و بدون استفاده از اسلوب تحقیقات تجربی عمل می کند. لغت آلمانی ” rein ” که در ترجمه فارسی معادل “ ناب ” را برای آن در نظر گرفتند معنی “ خالص ” هم می دهد: خرد خالص ( جدا) از روش تجربی . آن مناظره ای که بین پیروان فلسفه تجربی ( Empirismus ۱ ) و فلسفه خرد گرانه ( ۲ Rationalismus ) به وقوع پیوست برای کانت چیزی نبود به جز مشاجره بین جزم اندیشی ( Dogmatismus ) و شک گرایی ( Skeptizismus ) که در واقع بازتاب بحران فلسفی در عصر روشنگری بود. کانت به درستی این بحران را شناخت و این نظریه را بیان کرد که فقط یک راه حل انتقادی به هر دو روش می تواند این مشکل فلسفی ( شناخت حقیقت ) را کند. به عقیده شندلباخ و با در نظر گرفتن اثر کانت ” انتقاد بر خرد ناب ” روشنگری ( آگاه کردن ) بدون علم امکان پذیر نیست و از طرف دیگر روشنگری نیز تنها توسط علم و بدون یک نظر انتقادی به این علم نیز راه حلی را نشان نمی دهد. کانت نخست به عنوان یک تئوریسین مسائل علمی شناخته شده بود و مدت زمانی به طول انجامید که دنیای خارج متوجه گردید که این فیلسوف همچنین معتقد به متافیزیک نیز هست. کانت مقوله های علمی را از متافیزیک جدا نمی دانست. در مرحله اول برای کانت مسائل متافیزیکی مهم بودند و خود این عقیده را ابراز کرد که متافیزیک نه فقط سرنوشت من است، بلکه من عاشق آن نیز هستم. اما کانت قصد داشت متافیزیک را به عنوان علم معرفی کند و معتقد بود که امکان دست یابی به واقعیت ها تنها بوسیله روش متد تجربی میسر نیست. این به این دلیل که صحت یک گفته و یا نظری که به کمک روش تجربی امروز به اثبات رسیده شاید فردا رد شود. انقلابی بودن مسئله متافیزیک در فلسفه کانت را می بایست در این امر جستجو نمود که این متافیزیک بدون اینکه رابطه ای با خدا بر قرار کند نیز از معتبر است. متافیزیک کانت برای پیروان متافیزیک سنتی غیر قابل تصور بود که با این متافیزیک از یک طرف نتوان وجود خدا را اثبات نمود و از طرف دیگر منطقی نیز هم باشد. موضوع مباحث الهیات فقط در مورد مذهب صورت نمی گیرند، بلکه وجود خدا به عنوان یک پدیده قطعی و ثابت شده اساس بحث های الهیات را تشکیل می دهند. متافیزیک سنتی فقط در رابطه با امکان اثبات یک مرجع الهی مورد قبول پیروان این روش است. اما متافیزیک کانت صحت و درستی خود را فقط در رابطه با خرد انسانی و نه در رابطه با یک مرجع ماوراء طبیعی ( متافیزیکی ) به اثبات می رساند. فلسفه ایده آلیستی آلمان نیز نتوانست خدشه ای به درستی متافیزیک کانت وارد کند. هگل به متافیزیک کانت انتقاد و اشاره می کند که این متافیزیک مانند یک معبدی است که در آنجا از تقدس نشانی بر جای نمانده است. کانت به طور حتم فیلسوف کلاسیک مدرن است، کلاسیک به این معنا که تئوری قدیمی نمی شود و همیشه باب روز هستند. به طور مثال پلاتون یک فیلسوف به معنای کلاسیک است که پس از ۲۴۰۰ سال هنوز در مورد این فیلسوف یونانی بحث و گفتگو می شود، بعد از پلاتون ما به مفهوم فلسفه، به تفکر فلسفی دست یافتیم، . اما سرآغاز فرهنگ مدرن فلسفه کانت است. فرهنگ مدرن سه خصوصیت، ویژگی دارد که در فلسفه کانت مورد توجه قرار گرفته اند : خرد و تفکر کامل (Reflection) ، دنیوی بودن ( profane ) کثرت گرایی ( pluralism )

خرد و تفکر کامل: بشر از زمان پیدایش موجودی فرهنگی به شمار می آمد، اما برای مدت زمانی طولانی خود شناختی از این فرهنگ نداشتند. بشر زمانی از این فرهنگ آگاه گردید که به تفاوت خود با طبیعت پی برد و خود را به عنوان یک پدیده فرهنگی درک کرد. این آگاهی از فرهنگ را بشر فقط با اندیشه و تفکر به دست آورد. اما آن فرهنگی کاملا اندیشه ای (reflexive) است که به پدیده های که خارج از دسترس انسان ها ( پدیده های ماوراء طبیعی مانند خدایان ،ارواح و یا طبیعت) است اتکاء نداشته باشد. پیدایش فرهنگ های مدرن در رابطه با خرد شهروندان و نه با نیروهای متافیزیکی قرار دارند و بالا ترین مرجع برای این فرهنگ نیز همین افراد هستند، افرادی که از تعمق و تفکر خود استفاده می کنند. فلسفه عصر جدید با دکارت پا بر عرصه حیات گذاشت، در این فلسفه شخص به آن درجه از آگاهی رسیده است که ادعا می کند: “ من فکر می کنم پس من هستم ”. با این گفته دکارت چهار چوب و یا مکان فلسفه جدید تعیین می گردد و فرهنگ مدرن نیز خود را در این فلسفه باز می یآبد : فلسفه subjectivity . از این پس آگاهی فردی ( individuall) که می توانست بر ضد تمام معیار های قابل قبول همگان ( Common Sense ) نیز باشد دیگر خطری برای جامعه محسوب نمی گردید. اما چرا اینکه فرد به تفکر خود مراجعه نمود ، به عقیده دکارت، شک و تردید فرد به افکار عمومی بود. فرد تصمیم گرفت که خود به صحت پدیده ها دست یابد. در فلسفه subjectivity آگاهی و شناخت فرد استقلال خود را بدست آوردند. این شناخت و دانش فرد دیگر از سنت ها تبعیت نمی کردند ،انتقادی بودند، تحت نفوذ قدرت قرار نداشتد و مستقل گردیدند: استقلال در تفکر و عمل. اما کانت، ،بر خلاف پیروان مکتب خردگرایی (دکارت) که معتقدند خرد در ذات و طبیعت انسان موجود است و انسان با خرد خود قادر به شناخت واقعیت ها نیز هست نبود. به نظر کانت برای شناخت واقعیت ها می بایست هم از متد فلسفه خردگرایی و هم از فلسفه تجربی استفاده شود. به همین علت کانت این نظریه را رد کرد که انسان فقط با خرد خود قادر به شناخت پدیده ها ی است که در ماوراء (پشت) فیزیک (physik – علم طبیعت) قرار دارند.

دنیوی بودن: فرهنگ های که با خرد و تعمق شکل گرفته اند دنیوی هم هستند. دنیوی یعنی از تقدس جدا بودن و خصلت تمام فرهنگ های مدرن دنیوی بودن آنها است. در فرهنگ دنیوی قدرت سیاسی عنایتی از طرف خدا نیست ، بلکه شهروندان سیاست را تعیین می کنند. قوانین و حقوق احکام شهروندان دیگر خدایی نیستند ، بلکه از طرف افراد تنظیم می گردند و قابل تغییر اند. مذهب نیز یک امر خصوصی شهروندان است. در فلسفه کانت خرد انتقادی نیز دنیوی است و دیگر آن خردی که قرون وسطی مبداء آنرا در وجود خدا مشخص کرده بود ( خرد الهی ) قابل قبول نیست. اما این استقلال خرد انتقادی از دنیای تقدس مشکلاتی را نیز بوجود می آورد. کانت انتقاد از خرد توسط خرد را به یک دادگاه تشبیه کرد که در آن خرد هم نقش متهم، شاکی، وکیل مدافع و هم قاضی را به عهده می گیرد و هیچ مرجع خارجی نمی تواند در این دادگاه شرکت و نظریه خود را ابراز کند. بدین ترتیب فقط واقعیتی واقعیت است که فرد خود و بدون واسطه به آن دست یافته باشد. فرد دوره روشنگری ناگهان بدون اتکاء گردید. خرد در فلسفه قبل از کانت متکی به یک مرجع متافیزیکی ( خدا ) بود که وجود آنرا نمی توانستند ثابت کنند اما بدان ایمان داشتند. کانت اشاره می کند که بطور کلی امکان اثبات خدا وجود ندارد و بدین ترتیب بنیاد دنیای قرون وسطا که با توسل به خرد نابی که معتقد بود در اختیار دارد و بوسیله آن میتواند به وجود خدا پی ببرد به لرزه در آمد. بعد از کانت فقط خرد فرد معیار است، خردی که مرتب در دادگاهی که خود تمام مراجع صلاحیت را در اختیار دارد از خود انتقاد می کند: ” انتقاد به خرد ناب”

کثرت گرایی : فرهنگ های اندیشه ای (reflexive) نه فقط دنیوی اند بلکه کثرت گرا نیز هستند. اگر روابط و به طور کلی نحو زندگی افراد با یک دیگر را آن روابط فرهنگی تعیین می کند که بدون دستورات الهی تنظیم گردیده اند، پس راه دیگری وجود ندارد به جز اینکه انسان ها معیار های عمل کرد و بینش اجتماعی خود را خود مشخص کنند و مسئولیت آن را نیز به عهده بگیرند. اما چون معیارها و ارزش های فرهنگی متعدد و فاقد یک مرکزیت واحد هستند ،امکان تنش ابین آن ها نیز وجود دارد. کانت اولین فیلسوف مدرن است که تاکید به استقلال و متفاوت بودن فرهنگ ها دارد. ماکس وبر بعنوان یک پیرو فلسفه کانت به Polytheism ارزش ها در جامعه مدرن اشاره می کند. در فلسفه هگل کلیت حقیقی و درست است و اساس تمام بینش ها توتالیتاریسم نیز بر پایه یک کلیت و یا یک ارزش مطلق قرار دارند ( ایدئولوژی سوسیالیسم یا فاشیسم ). اما پایه های یک جامعه آزاد و مدرن بر ارزش های اجتماعی مختلف و متفاوت شهروندان استوار است. حکم اخلاقی کانت از “ categorical imperative ” تاکید به زندگی آزاد دارد و فرد را نیز موظف می کند که به آزادی دیگران احترام بگذارد. هگل و به طور کلی رمانتیک ها معتقد به آشتی هستند و کانت معتقد به صلح است.

هگل ( Hegel )

هابرماس در دوازده جلسه در دانشگاه فرانکفورت نظر خود را در باره فلسفه مدرن تحت عنوان ” گفتمان در مورد فلسفه مدرن ” بیان نمود و دو جلسه از این دوازده درس نظری را به هگل و رابطه فلسفه این فیلسوف با مدرن اختصاص داد. هابرماس در جلسه اول سمینار ، قبل از اینکه به فلسفه هگل بپردازد ، به آن شرایط زندگی، مدل و فرم جامعه و ساختار فکری اشاره کرد که ماکس وبر با واژه “غرب عقلایی” آنرا توصیف کرده است. وبر سیستم کاپتالیسم را در نظر داشت ، سیستمی بوروکراتیک با نهاد های که به طور عقلایی عمل می کنند. اما نخست روشن نیست که چرا هابرماس به جای اینکه در باره فلسفه هگل و مدرنیته صحبت کند تئوری ماکس وبر را مورد بررسی قرار می دهد. وبر رفرماسیون و ”جادو زدایی” را سر آغاز مدرنیته می داند. اما بازتاب رفرماسیون ، جادو زدایی ، روشنگری و آزادی های فردی در فلسفه قرن ۱۷ و ۱۸ اروپا مشاهده می شود، در فلسفه تجربی انگلستان و یا در فلسفه Transzenental کانت. دو باره این سوال مطرح است که چرا هابرماس هگل را بنیان گذار فلسفه مدرن می داند ؟ . با رفرم های مذهبی (رفرماسیون) ، به نظر هگل، دنیای مسیحیت مشروعیت خود را از دست داد و با از بین رفتن این نیروی مذهبی انسان ها ناگهان نه فقط خود را تنها، از هم گسیخته و بدون هدف یافتند، بلکه غریب بودن خود در این دنیا را نیز احساس کردند. هابرماس معتقد است که هگل اولین فیلسوفی است که متوجه این بحران روحی انسان مدرن گردید و آنرا درک کرد. هابرماس ادامه می دهد که هگل با فلسفه خود راه حلی برای رفع این بحران ارائه می دهد. هگل اشاره می کند که فلسفه قرن ۱۸ گسیختگی و احساس غربت افراد را حتی تشدید کرده است. برای هگل متفکران عصر نو ، از دکارت تا کانت و فیشته، همگی از پایه گذاران فلسفه ذهنی ( subject-philosophy) و یا فلسفه تعمقی (Reflection-philosophy) بودند. شک و تردید دکارت به واقعیات اساس متافیزیک فلسفه یونان و فرون وسطی را تکان داد ، نظم دنیا جدید و فلسفه نمی توانست دیگر بر پایه های مقدس دوران گذشته استوار باشد. ذهن انسان مدرن به واقعیت آنطور که مشاهده می گردید شک کرد و به جای اینکه بدون تعمق عینیات دنیای خارج را بپذیرد از ذهن خود کمک گرفت و به اصطلاح آینه ای در مقابل خود قرار داد و انعکاس تفکر خود از دنیای خارج را بررسی نمود – به همین علت نیز واژه Reflection-philosophy. به عقیده هگل فلسفه Reflection-philosophy نتوانسته است فرد و جامعه ( کلیت) ، عین و ذهن ( subject-object) و فرد و دولت را با یک دیگر آشتی بدهد و در نهایت ذهنیت بر عینیت برتری می یابد . هابرماس با تایید نظریه هگل اضافه می کند که subject-philosophy با قدرت ذهنی خود توانست مذهب را حاشیه نشین و فردیت را تقویت کند ، اما خرد ( ذهن ) نتوانست جای نیروی همبستگی که مذهب بانی آن بود بگیرد . به زبان دیگر مذهب در قرون وسطی روابط بین انسان ها را تنظیم و آنها را با یک دیگر متحد می کرد، اما خرد مذهب را به کنار زد و نتوانست همبستگی جدیدی را در جامعه عملی کند. خرد نه تنها انسان ها را با یک دیگر متحد نکرد بلکه در مقوله های شناخت نیز سبب دوگانگی شد: دوگانگی بین خرد و تجربه ، فهم و خرد (کانت). هابرماس در درس نظری دانشگاه فرانکفورت اشاره می کند که مدرن موجب بروز شکافی در هستی و جوهر فرد شده است ( فرد از خود جدا و با خود بیگانه گردید ). به عقیده هابرماس subject-philosophy کانت نمی تواند تضادی که فرد در خود احساس می کند بر طرف نماید. اما به نظر هگل نه هنر و نه مذهب قادرند دیگر یگانگی فرد با خود را دوباره در جامعه مدرن بوجود بیآورند و به همین علت هدف هگل دست یافتن به خردی است که به وسیله آن فرد بتواند بیگانکی و جدا بودن از خود را درمان کند. فرد می بایست در یک روند طولانی تفکری به این خرد که هگل آنرا خرد مطلق ( ۳ absolutely mind ) می نامد دست یابد و از خود آگاه گردد. هابرماس اضافه می کند که خرد مطلق هگل خود را در دولت نشان می دهد و اگر ، به عقیده هگل ،این دولت چیزی نیست به جز خرد مطلق. پس دیگر جای برای انتقاد در جامعه هگلی باقی نمی ماند ( به خرد مطلق نمی شود انتقاد کرد). پیروان فلسفه هگل در قرن ۱۹،هگلی های چپ – مارکس ، فویرباخ و هگلی های راست از این خرد مطلق هگل فاصله گرفتند. مارکس با قبول کردن چهارچوب فکری هگل ( متد دیالکتیکی هگل ) مسئله پراکسیس اجتماعی را مقدم تر بر خرد مطلق می داند. نیچه نیز تردید داشت به subject-philosophy کانت ، اما او، به عقیده هابرماس، از لوکوموتیو خرد هگل پیاده شد و راه ضد مدرن به پیش گرفت. هابرماس حتی پیروان هگل در قرن ۲۰ را نیز شناسایی می کند: آدرونو و لوکاچ از هگلی های چپ ( مارکسیست های وبری )، Ritter و Lübbe از هگلی های راست و هایدگر از ضد مدرن های نیچه ای.     

هابرماس مدرن را نه به عنوان یک دانش و یا آگاهی از دنیا که به هدف خود رسید و خاتمه یافته است ارزیابی می کند، بلکه مدرن به عنوان یک طرح، پروژه ،یا صحیح تر یک روند گفتمانی ( discourse)

برای هابرماس فلسفه آشتی گرایی هگل جواب مدرن است و نه فلسفه ذهنی subject-philosophy صلح جویانه کانت که  شک دارد به توانائی قدرت شناخت فرد.

مدرن برای هابرمس یعنی تفاهم و توافق شهروندان با یک دیگر.

۱-تجربه گرایی، شیوه تجربی که معتقد است که منشاء دانستن، شناخت و معرفت انسان ها در مشاهده و تجربه و نه عقل و خرد قرار دارد. متافیزیک بر عکس تجربه گرایی منشاء شناخت را نه تجربه و مشاهده ،بلکه در خرد و عقل تعیین می کند. ۲- عقلایی ،فهم و ادراک ، طرز فکری را بیان می کند که بر طبق آن نظم دنیا را منطق و عقل تعیین می کنند. جمله معروف دکارت “من فکر می کنم ،پس من هستم” بیانگر این مکتب است.

3 –  استاد دانشگاه برلین شندلباخ معتقد است که واژه mind در فلسفه هگل مفهوم فرهنگ را می دهد، اما این واژه به معنی دانش و اندیشه هم است.

 Herbert Schnädelbach: wir Kantianer (6/2005)  Deutschs Zeitschrift für Philosophie Jürgen Habermas . Der philosophische Diskurs der Moderne. Zwölf Vorlesungen,1985 –

نیچه

“ life can only be justified as an aesthetic phenomenon

در رده بندی فلسفه هگل مقوله هنر ( زيبایی ) در مرتبه ی پائين تری از مذهب و فلسفه قرار دارد. به عقيده هگل شناخت دنيا و دست يابی به حقيقت نخست توسط هنر (در يونان قديم ) امکان پذير بود ، اما خيلی زود هنر جای خود را به مذهب داد و در آخر نه هنر و نه مذهب , بلکه فقط به بوسيله علم فلسفه است که می شود جهان را شناخت. برای هگل هنر و زيبایی با گذشت عصر کلاسيک در يونان قديم ديگر مفهوم و معنی خود را از دست داده است و نه فقط حرکت تاريخ در دوره بورژوازی ( سرمایه داری) به اتمام رسيده  ،بلکه هنر نيز خيلی زودتر ، يعنی بعد از عصر يونان باستان  ديگر تکاملی نداشته.

هگل اضافه می کند که هنری زيباتر از هنر يونان قديم پديدار نگرديد ( مارکس نيز بر همین عقيده است ). اما نيچه در این مورد در قطب مقابل هگل قرار دارد. نیچه هنر و زيبایی را در مرتبه اول و بالا تر از فلسفه قرار می دهد و حتی معتقد است که زندگی  فقط  به عنوان یک پدیده زيبا شناسی ( نه سياسی و اقتصادی ) باید توجيه و درک شود. ارزش هنر و زيبایی به مراتب بالا تر و معتبر تر از شناخت دنيا و دست يابی به حقيقت توسط علم فلسفه است. تراژدی زندگی نيچه شايد نتيجه همين برداشت از زندگی به معنای زيبایی بود.  نيچه  فقیرانه در ايتاليا  زندگی کرد تا اينکه تعادل روحی خود را از دست داد در تيمارستان بستری شد. اما کدام زندگی با ارزش تر است : سرنوشت زندگی نيچه ، زندگی قهرمانان چارلی چاپلين ، عاقبت زندگی عاشقان شکست خورده ( آنا کارانينا، قهرمان زن تولستوی و يا مادام بواری، قهرمان گوستاو فلوبر که دست به خودکشی زدند) ، زندگی معتادان و روسپيان تنها ( زن و مرد )  که به کنار جامعه رانده شده اند و يا زندگی ” موفق ” يک سياست مدار ، يا يک تاجر ثروتمند؟