ميشل فوکو ( Michel Foucault)

در باره علل انقلاب ۵۷ ايران کتاب های زيادی به تحرير در آمده اند و دلائل متعددی نيز که باعث سرنگونی حکومت پهلوی گرديد نيز ارائه شده است. جالب ترين نظريه ها را تئوريسين ها چپ بيان کردند که ريشه اين انقلاب را در تضاد مابين امپرياليست و طبقه کارگر و يا بقول خودشان: ديگر “طبقات تحت ستم”  می دانند. فوکو و بيشتر پژوهش گران غرب اما نظريه های ديگری در باره اين انقلاب ابراز داشته اند. محققان غربی اهميت زيادی به مسائل سياسی و اقتصادی در دروان حکومت پهلوی نمی دهند و بيشر به جنبه های فرهنگی اين انقلاب می پردازند. فوکو در بحبوحه تظاهرات ضد شاهی در تهران اقامت داشت و در کتاب خود  Iraniens خبر می دهد:

در تمام مدت اقامت ام در تهران حتی يک بار نيز واژه انقلاب را نشنيدم. اما به پنج سوال من چهار بار جواب داده شد: حکومت اسلامی (Le gouvernement islamique ). اينجا انقلابی در جريان نبود که توسط يک گروه پيش آهنگ (  Avantgarde ) برنامه ريزی و يک تشکيلات قوی و مصمم آنرا به مرحله اجرا در آورده باشد. اينجا مذهب بود که بعنوان يک آکتور سياسی انقلاب را رهبری می کرد.”  فوکو پس از چند روز اقامت در تهران  به ريشه های قوی مذهب و مذهبی بودن مردم ايران پی می برد. نيرو های چپ که در دوران حکومت پهلوی اکثرا در ايران بسر می بردند  جامعه خود را نمی شناختند و هنوز هم معتقدند که به آرمان های انقلاب خيانت شده است. فوکو به جنبه های سياسی مذهب در ايران نام سياست روحانی می دهد (spiritualite politique ).

یک شمشیر از دوره ساسانیان

 

یک شمشیر تزئین شده با غلاف از اواخر دوران ساسانیان در موزه چاقو و شمشیر در شهر Solingen ( آلمان ) که برای اولین بار در سال 2005 به معرض نمایش گذاشته شد.

این شمشیر در سال 1965 از عتیقه فروشان خریداری و در موزه Römisch – Germanische در شهر Mainz در آلمان ترمیم گردید. محل یافت این شمشیر ( 88,5 cm ) در ایران قید نشده است.

سرباز هخامنشی

soldat

جنگجوی ایرانی با لباس و سپری که نمادهای هخامنشیان را نشان می دهد در نبرد با یک سرباز یونانی که برهنه است .

مجسمه های  سفید ( مرمر ) از دوره باستان که  امروز در موزه ها قابل دیدن هستند ، به عقیده بعضی از باستان شناسان ، رنگی بودند. رنگ های این مجسمه ها اما به مرور زمان کم رنگ تر و در نهایت به طور کامل بی رنگ و ناپدید شدند. در سال ۱۸۸۷ باستان شناسان در شهر زیدن ( Sidon) در لبنان یک قبر از مرمر را پیدا می کنند که هنوز رنگ های خود را حفظ  کرده بود. این فبر از مرمر متعلق به پادشاه زیدن ( Abdalonymos) است . این پادشاه زیدن به کمک اسکندر در سال  332  قبل از میلاد  به قدرت می رسد و فرهنگ یونانی را نیز در این منطقه اشاعه می دهد. شاید به علت قدردانی از اسکندر این فبر با نقاشی های از جنگ ایرانیان با یونانیان تزئین شده است و به همین علت نیز به قبر اسکندر شهرت یافته است. در بدنه این مقبره از مرمر صحنه های شکار  شیر و پلنگ توسط یونانیان و یونانیانی که لباس های ایرانی بر تن دارند و همچنین یک سوارکار یونانی دیده می شوند که با نیزه خود یک ایرانی را به قتل می رساند. باستان شناسان معتقدند که این سواره نظام اسکندر است. نقاش قبر پادشاه زیدن ایده آل برهنگی یونانیان را به تصویر درآورده است و همچنین با نماد های هخامنشیان در تخت جمشید نیز آشنایی داشته است ( سپر سرباز ایرانی با نقاشی از تالار پذیرایی پادشاهان هخامنشی)

دادگاه ساحران

 ( Witch trial )

Anna Göldi آخرین زنی بود که در سال ۱۷۸۲ ، ۱۰ سال قبل از انقلاب فرانسه ، در سوئیس در زیر شکنجه مجبور گردید به جادوگری اعتراف کند و در یک شورای پروتستانی ( دادگاه مسیحی ) به مرگ محکوم شد. جلاد با شمشیر گردن این زن بی گناه را از تن جدا کرد

فیلسوف مدرن: کانت ، یا هگل

کدام فیلسوف پایه گذار  فلسفه مدرن است؟ هگل، یا کانت. فیلسوف آلمانی هابرماس معتقد است که هگل فیلسوف مدرن است و استاد دانشگاه فلسفه در دانشگاه برلین شندل باخ ( Schnädelbach ) کانت را تئوریسین فلسفه مدرن معرفی می کند. در اینجا به طور مختصر نظر این دو فیلسوف ( هابرماس و شندل باخ) مطرح می شوند: نخست کانت:

کانت (Kant)

کانت در مقدمه چاپ دوم “ ا نتقاد بر خرد ناب ” اشاره می کند که: ” من زمانی می توانم ایمان داشته باشم که از دانش خود صرف نظر کنم ” و خدای کانت، به نقل از فیلسوف آلمانی فیشته ( Fichte) ، اخلاق است که معیار های آن بوسیله خرد انسان تعیین می گردند و اساس نظم دنیا را نیز، به عقیده کانت، می بایست همین ارزش های اخلاقی بسازند

فیلسوف قرن گذشته آلمان ارنست بلوخ به طنز اشاره می کند که فقط نظریات هگل و کارل مای ( کارل مای – نویسنده قرن ۱۹ آلمانی که با نوشتن داستان سرخ پوست Winnetou شهرت جهانی کسب نمود) حائز اهمیت هستند و دیگر تفکرات فلسفی آمیخته های از افکار این دو (هگل و کارل مای) هستند. فیلسوف و استاد فلسفه در دانشگاه برلین شندلباخ اما به طور جدی این نظریه را بیان می کند که در علم فلسفه فقط پیروان عقاید فلسفی هگل و کانت باید جدی گرفته شوند و سایر فیلسوفان مبحث مهمی برای مطرح کردن در امور فلسفه ندارند. اما استاد دانشگاه برلین سوال می کند که پیروان فلسفه هگل کجا هستند. مارکسیست ها که آخرین تایید کندگان نظریه هگل بودند، بعد از شکست سوسیالیسم در اروپای شرقی ، ناپدید شدند و دیگر حرفی نیز برای گفتن ندارند. با وجود اینکه هنوز فلسفه هگل در دانشگاها مورد بحث است ، اما در واقع کسی دیگر این ادعا را ندارد که نظریات این فیلسوف نیز درست هستند و حتی بیشتر طرف داران هگل نیز به فلسفه کانت پیوستند. در تقسیم بندی فلسفی شندل باخ در واقع فقط پیروان کانت در صحنه فلسفه باقی مانده اند. این به این علت است که تمام منتقدان کانت می بایست نخست نظریات فلسفی این فیلسوف را رد ، به آن انتقاد کنند. اما انتقاد ، یا رد فلسفه کانت کار ساده ای نبود و نیست و به همین علت نیز به طور کلی بحث در باره کانت در قرن ۱۹ در اطریش و اسپانیا ممنوع گردید. شندل باخ تاریخ فلسفه را به دو دوره تقسیم می کند: دوره قبل و  بعد از کانت. دلائل این تقسیم بندی به عقیده شندل باخ گوناگون هستند. یکی از این دلائل این است که دکارت ،فیلسوف عصر جدید، دو ادعا را مطرح نمود : نخست اینکه فلسفه می بایست به طور کامل علمی گردد و دوم ،با در نظر گرفتن جو دوران روشنگری و آگاهی فرد از خود، دکارت مطمئن بود که با روش علمی امکان اینکه فرد به حقیقت امر و واقعیت دست یابد زیاد است. طبق این نظریه دکارت پایه های علمی بودن پدیده ها را هندسه اقلیدس ( اثبات فرضیه ) و یا اثبات بر اساس اصل بدیهی ( Axiom ) و تعریف باید تشکیل بدهند. اما خیلی زود متفکران دوره روشنگری متوجه گردیدند که نخست خود می بایست آگاه و روشن شوند، چرا که با عینیت گری ، واقعیت نگری و به طور کلی تنها با خرد ، آنطور که دکارت بیان کرده بود، نمی توان به حقیقت دست یافت. کانت مرز و ناتوانی خرد برای شناخت واقعیت و حقیقت را نشان داد. کانت تاکید کرد که با خرد و عقل امکان پی بردن بخصوص به صحت درستی مسائل مربوط به الهیات ( اثبات خدا ) وجود ندارد. آن خردی که در عصر روشنگری روشنگران به آن اعتقاد داشتند و تاکید می کردند که به وسیله آن ( به وسیله خرد) فرد می تواند به شناخت دنیا خارج و و اقعیت امر دست مورد انتقاد کانت قرار گرفت. نام اثر مهم کانت را نیز می بایست در همین رابطه مورد توجه قرار داد: ” انتقاد به خرد ناب ” – ناب به این علت که این خرد برای شناخت حقیقت مستقل و بدون استفاده از اسلوب تحقیقات تجربی عمل می کند. لغت آلمانی ” rein ” که در ترجمه فارسی معادل “ ناب ” را برای آن در نظر گرفتند معنی “ خالص ” هم می دهد: خرد خالص ( جدا) از روش تجربی . آن مناظره ای که بین پیروان فلسفه تجربی ( Empirismus ۱ ) و فلسفه خرد گرانه ( ۲ Rationalismus ) به وقوع پیوست برای کانت چیزی نبود به جز مشاجره بین جزم اندیشی ( Dogmatismus ) و شک گرایی ( Skeptizismus ) که در واقع بازتاب بحران فلسفی در عصر روشنگری بود. کانت به درستی این بحران را شناخت و این نظریه را بیان کرد که فقط یک راه حل انتقادی به هر دو روش می تواند این مشکل فلسفی ( شناخت حقیقت ) را کند. به عقیده شندلباخ و با در نظر گرفتن اثر کانت ” انتقاد بر خرد ناب ” روشنگری ( آگاه کردن ) بدون علم امکان پذیر نیست و از طرف دیگر روشنگری نیز تنها توسط علم و بدون یک نظر انتقادی به این علم نیز راه حلی را نشان نمی دهد. کانت نخست به عنوان یک تئوریسین مسائل علمی شناخته شده بود و مدت زمانی به طول انجامید که دنیای خارج متوجه گردید که این فیلسوف همچنین معتقد به متافیزیک نیز هست. کانت مقوله های علمی را از متافیزیک جدا نمی دانست. در مرحله اول برای کانت مسائل متافیزیکی مهم بودند و خود این عقیده را ابراز کرد که متافیزیک نه فقط سرنوشت من است، بلکه من عاشق آن نیز هستم. اما کانت قصد داشت متافیزیک را به عنوان علم معرفی کند و معتقد بود که امکان دست یابی به واقعیت ها تنها بوسیله روش متد تجربی میسر نیست. این به این دلیل که صحت یک گفته و یا نظری که به کمک روش تجربی امروز به اثبات رسیده شاید فردا رد شود. انقلابی بودن مسئله متافیزیک در فلسفه کانت را می بایست در این امر جستجو نمود که این متافیزیک بدون اینکه رابطه ای با خدا بر قرار کند نیز از معتبر است. متافیزیک کانت برای پیروان متافیزیک سنتی غیر قابل تصور بود که با این متافیزیک از یک طرف نتوان وجود خدا را اثبات نمود و از طرف دیگر منطقی نیز هم باشد. موضوع مباحث الهیات فقط در مورد مذهب صورت نمی گیرند، بلکه وجود خدا به عنوان یک پدیده قطعی و ثابت شده اساس بحث های الهیات را تشکیل می دهند. متافیزیک سنتی فقط در رابطه با امکان اثبات یک مرجع الهی مورد قبول پیروان این روش است. اما متافیزیک کانت صحت و درستی خود را فقط در رابطه با خرد انسانی و نه در رابطه با یک مرجع ماوراء طبیعی ( متافیزیکی ) به اثبات می رساند. فلسفه ایده آلیستی آلمان نیز نتوانست خدشه ای به درستی متافیزیک کانت وارد کند. هگل به متافیزیک کانت انتقاد و اشاره می کند که این متافیزیک مانند یک معبدی است که در آنجا از تقدس نشانی بر جای نمانده است. کانت به طور حتم فیلسوف کلاسیک مدرن است، کلاسیک به این معنا که تئوری قدیمی نمی شود و همیشه باب روز هستند. به طور مثال پلاتون یک فیلسوف به معنای کلاسیک است که پس از ۲۴۰۰ سال هنوز در مورد این فیلسوف یونانی بحث و گفتگو می شود، بعد از پلاتون ما به مفهوم فلسفه، به تفکر فلسفی دست یافتیم، . اما سرآغاز فرهنگ مدرن فلسفه کانت است. فرهنگ مدرن سه خصوصیت، ویژگی دارد که در فلسفه کانت مورد توجه قرار گرفته اند : خرد و تفکر کامل (Reflection) ، دنیوی بودن ( profane ) کثرت گرایی ( pluralism )

خرد و تفکر کامل: بشر از زمان پیدایش موجودی فرهنگی به شمار می آمد، اما برای مدت زمانی طولانی خود شناختی از این فرهنگ نداشتند. بشر زمانی از این فرهنگ آگاه گردید که به تفاوت خود با طبیعت پی برد و خود را به عنوان یک پدیده فرهنگی درک کرد. این آگاهی از فرهنگ را بشر فقط با اندیشه و تفکر به دست آورد. اما آن فرهنگی کاملا اندیشه ای (reflexive) است که به پدیده های که خارج از دسترس انسان ها ( پدیده های ماوراء طبیعی مانند خدایان ،ارواح و یا طبیعت) است اتکاء نداشته باشد. پیدایش فرهنگ های مدرن در رابطه با خرد شهروندان و نه با نیروهای متافیزیکی قرار دارند و بالا ترین مرجع برای این فرهنگ نیز همین افراد هستند، افرادی که از تعمق و تفکر خود استفاده می کنند. فلسفه عصر جدید با دکارت پا بر عرصه حیات گذاشت، در این فلسفه شخص به آن درجه از آگاهی رسیده است که ادعا می کند: “ من فکر می کنم پس من هستم ”. با این گفته دکارت چهار چوب و یا مکان فلسفه جدید تعیین می گردد و فرهنگ مدرن نیز خود را در این فلسفه باز می یآبد : فلسفه subjectivity . از این پس آگاهی فردی ( individuall) که می توانست بر ضد تمام معیار های قابل قبول همگان ( Common Sense ) نیز باشد دیگر خطری برای جامعه محسوب نمی گردید. اما چرا اینکه فرد به تفکر خود مراجعه نمود ، به عقیده دکارت، شک و تردید فرد به افکار عمومی بود. فرد تصمیم گرفت که خود به صحت پدیده ها دست یابد. در فلسفه subjectivity آگاهی و شناخت فرد استقلال خود را بدست آوردند. این شناخت و دانش فرد دیگر از سنت ها تبعیت نمی کردند ،انتقادی بودند، تحت نفوذ قدرت قرار نداشتد و مستقل گردیدند: استقلال در تفکر و عمل. اما کانت، ،بر خلاف پیروان مکتب خردگرایی (دکارت) که معتقدند خرد در ذات و طبیعت انسان موجود است و انسان با خرد خود قادر به شناخت واقعیت ها نیز هست نبود. به نظر کانت برای شناخت واقعیت ها می بایست هم از متد فلسفه خردگرایی و هم از فلسفه تجربی استفاده شود. به همین علت کانت این نظریه را رد کرد که انسان فقط با خرد خود قادر به شناخت پدیده ها ی است که در ماوراء (پشت) فیزیک (physik – علم طبیعت) قرار دارند.

دنیوی بودن: فرهنگ های که با خرد و تعمق شکل گرفته اند دنیوی هم هستند. دنیوی یعنی از تقدس جدا بودن و خصلت تمام فرهنگ های مدرن دنیوی بودن آنها است. در فرهنگ دنیوی قدرت سیاسی عنایتی از طرف خدا نیست ، بلکه شهروندان سیاست را تعیین می کنند. قوانین و حقوق احکام شهروندان دیگر خدایی نیستند ، بلکه از طرف افراد تنظیم می گردند و قابل تغییر اند. مذهب نیز یک امر خصوصی شهروندان است. در فلسفه کانت خرد انتقادی نیز دنیوی است و دیگر آن خردی که قرون وسطی مبداء آنرا در وجود خدا مشخص کرده بود ( خرد الهی ) قابل قبول نیست. اما این استقلال خرد انتقادی از دنیای تقدس مشکلاتی را نیز بوجود می آورد. کانت انتقاد از خرد توسط خرد را به یک دادگاه تشبیه کرد که در آن خرد هم نقش متهم، شاکی، وکیل مدافع و هم قاضی را به عهده می گیرد و هیچ مرجع خارجی نمی تواند در این دادگاه شرکت و نظریه خود را ابراز کند. بدین ترتیب فقط واقعیتی واقعیت است که فرد خود و بدون واسطه به آن دست یافته باشد. فرد دوره روشنگری ناگهان بدون اتکاء گردید. خرد در فلسفه قبل از کانت متکی به یک مرجع متافیزیکی ( خدا ) بود که وجود آنرا نمی توانستند ثابت کنند اما بدان ایمان داشتند. کانت اشاره می کند که بطور کلی امکان اثبات خدا وجود ندارد و بدین ترتیب بنیاد دنیای قرون وسطا که با توسل به خرد نابی که معتقد بود در اختیار دارد و بوسیله آن میتواند به وجود خدا پی ببرد به لرزه در آمد. بعد از کانت فقط خرد فرد معیار است، خردی که مرتب در دادگاهی که خود تمام مراجع صلاحیت را در اختیار دارد از خود انتقاد می کند: ” انتقاد به خرد ناب”

کثرت گرایی : فرهنگ های اندیشه ای (reflexive) نه فقط دنیوی اند بلکه کثرت گرا نیز هستند. اگر روابط و به طور کلی نحو زندگی افراد با یک دیگر را آن روابط فرهنگی تعیین می کند که بدون دستورات الهی تنظیم گردیده اند، پس راه دیگری وجود ندارد به جز اینکه انسان ها معیار های عمل کرد و بینش اجتماعی خود را خود مشخص کنند و مسئولیت آن را نیز به عهده بگیرند. اما چون معیارها و ارزش های فرهنگی متعدد و فاقد یک مرکزیت واحد هستند ،امکان تنش ابین آن ها نیز وجود دارد. کانت اولین فیلسوف مدرن است که تاکید به استقلال و متفاوت بودن فرهنگ ها دارد. ماکس وبر بعنوان یک پیرو فلسفه کانت به Polytheism ارزش ها در جامعه مدرن اشاره می کند. در فلسفه هگل کلیت حقیقی و درست است و اساس تمام بینش ها توتالیتاریسم نیز بر پایه یک کلیت و یا یک ارزش مطلق قرار دارند ( ایدئولوژی سوسیالیسم یا فاشیسم ). اما پایه های یک جامعه آزاد و مدرن بر ارزش های اجتماعی مختلف و متفاوت شهروندان استوار است. حکم اخلاقی کانت از “ categorical imperative ” تاکید به زندگی آزاد دارد و فرد را نیز موظف می کند که به آزادی دیگران احترام بگذارد. هگل و به طور کلی رمانتیک ها معتقد به آشتی هستند و کانت معتقد به صلح است.

هگل ( Hegel )

هابرماس در دوازده جلسه در دانشگاه فرانکفورت نظر خود را در باره فلسفه مدرن تحت عنوان ” گفتمان در مورد فلسفه مدرن ” بیان نمود و دو جلسه از این دوازده درس نظری را به هگل و رابطه فلسفه این فیلسوف با مدرن اختصاص داد. هابرماس در جلسه اول سمینار ، قبل از اینکه به فلسفه هگل بپردازد ، به آن شرایط زندگی، مدل و فرم جامعه و ساختار فکری اشاره کرد که ماکس وبر با واژه “غرب عقلایی” آنرا توصیف کرده است. وبر سیستم کاپتالیسم را در نظر داشت ، سیستمی بوروکراتیک با نهاد های که به طور عقلایی عمل می کنند. اما نخست روشن نیست که چرا هابرماس به جای اینکه در باره فلسفه هگل و مدرنیته صحبت کند تئوری ماکس وبر را مورد بررسی قرار می دهد. وبر رفرماسیون و ”جادو زدایی” را سر آغاز مدرنیته می داند. اما بازتاب رفرماسیون ، جادو زدایی ، روشنگری و آزادی های فردی در فلسفه قرن ۱۷ و ۱۸ اروپا مشاهده می شود، در فلسفه تجربی انگلستان و یا در فلسفه Transzenental کانت. دو باره این سوال مطرح است که چرا هابرماس هگل را بنیان گذار فلسفه مدرن می داند ؟ . با رفرم های مذهبی (رفرماسیون) ، به نظر هگل، دنیای مسیحیت مشروعیت خود را از دست داد و با از بین رفتن این نیروی مذهبی انسان ها ناگهان نه فقط خود را تنها، از هم گسیخته و بدون هدف یافتند، بلکه غریب بودن خود در این دنیا را نیز احساس کردند. هابرماس معتقد است که هگل اولین فیلسوفی است که متوجه این بحران روحی انسان مدرن گردید و آنرا درک کرد. هابرماس ادامه می دهد که هگل با فلسفه خود راه حلی برای رفع این بحران ارائه می دهد. هگل اشاره می کند که فلسفه قرن ۱۸ گسیختگی و احساس غربت افراد را حتی تشدید کرده است. برای هگل متفکران عصر نو ، از دکارت تا کانت و فیشته، همگی از پایه گذاران فلسفه ذهنی ( subject-philosophy) و یا فلسفه تعمقی (Reflection-philosophy) بودند. شک و تردید دکارت به واقعیات اساس متافیزیک فلسفه یونان و فرون وسطی را تکان داد ، نظم دنیا جدید و فلسفه نمی توانست دیگر بر پایه های مقدس دوران گذشته استوار باشد. ذهن انسان مدرن به واقعیت آنطور که مشاهده می گردید شک کرد و به جای اینکه بدون تعمق عینیات دنیای خارج را بپذیرد از ذهن خود کمک گرفت و به اصطلاح آینه ای در مقابل خود قرار داد و انعکاس تفکر خود از دنیای خارج را بررسی نمود – به همین علت نیز واژه Reflection-philosophy. به عقیده هگل فلسفه Reflection-philosophy نتوانسته است فرد و جامعه ( کلیت) ، عین و ذهن ( subject-object) و فرد و دولت را با یک دیگر آشتی بدهد و در نهایت ذهنیت بر عینیت برتری می یابد . هابرماس با تایید نظریه هگل اضافه می کند که subject-philosophy با قدرت ذهنی خود توانست مذهب را حاشیه نشین و فردیت را تقویت کند ، اما خرد ( ذهن ) نتوانست جای نیروی همبستگی که مذهب بانی آن بود بگیرد . به زبان دیگر مذهب در قرون وسطی روابط بین انسان ها را تنظیم و آنها را با یک دیگر متحد می کرد، اما خرد مذهب را به کنار زد و نتوانست همبستگی جدیدی را در جامعه عملی کند. خرد نه تنها انسان ها را با یک دیگر متحد نکرد بلکه در مقوله های شناخت نیز سبب دوگانگی شد: دوگانگی بین خرد و تجربه ، فهم و خرد (کانت). هابرماس در درس نظری دانشگاه فرانکفورت اشاره می کند که مدرن موجب بروز شکافی در هستی و جوهر فرد شده است ( فرد از خود جدا و با خود بیگانه گردید ). به عقیده هابرماس subject-philosophy کانت نمی تواند تضادی که فرد در خود احساس می کند بر طرف نماید. اما به نظر هگل نه هنر و نه مذهب قادرند دیگر یگانگی فرد با خود را دوباره در جامعه مدرن بوجود بیآورند و به همین علت هدف هگل دست یافتن به خردی است که به وسیله آن فرد بتواند بیگانکی و جدا بودن از خود را درمان کند. فرد می بایست در یک روند طولانی تفکری به این خرد که هگل آنرا خرد مطلق ( ۳ absolutely mind ) می نامد دست یابد و از خود آگاه گردد. هابرماس اضافه می کند که خرد مطلق هگل خود را در دولت نشان می دهد و اگر ، به عقیده هگل ،این دولت چیزی نیست به جز خرد مطلق. پس دیگر جای برای انتقاد در جامعه هگلی باقی نمی ماند ( به خرد مطلق نمی شود انتقاد کرد). پیروان فلسفه هگل در قرن ۱۹،هگلی های چپ – مارکس ، فویرباخ و هگلی های راست از این خرد مطلق هگل فاصله گرفتند. مارکس با قبول کردن چهارچوب فکری هگل ( متد دیالکتیکی هگل ) مسئله پراکسیس اجتماعی را مقدم تر بر خرد مطلق می داند. نیچه نیز تردید داشت به subject-philosophy کانت ، اما او، به عقیده هابرماس، از لوکوموتیو خرد هگل پیاده شد و راه ضد مدرن به پیش گرفت. هابرماس حتی پیروان هگل در قرن ۲۰ را نیز شناسایی می کند: آدرونو و لوکاچ از هگلی های چپ ( مارکسیست های وبری )، Ritter و Lübbe از هگلی های راست و هایدگر از ضد مدرن های نیچه ای.     

هابرماس مدرن را نه به عنوان یک دانش و یا آگاهی از دنیا که به هدف خود رسید و خاتمه یافته است ارزیابی می کند، بلکه مدرن به عنوان یک طرح، پروژه ،یا صحیح تر یک روند گفتمانی ( discourse)

برای هابرماس فلسفه آشتی گرایی هگل جواب مدرن است و نه فلسفه ذهنی subject-philosophy صلح جویانه کانت که  شک دارد به توانائی قدرت شناخت فرد.

مدرن برای هابرمس یعنی تفاهم و توافق شهروندان با یک دیگر.

۱-تجربه گرایی، شیوه تجربی که معتقد است که منشاء دانستن، شناخت و معرفت انسان ها در مشاهده و تجربه و نه عقل و خرد قرار دارد. متافیزیک بر عکس تجربه گرایی منشاء شناخت را نه تجربه و مشاهده ،بلکه در خرد و عقل تعیین می کند. ۲- عقلایی ،فهم و ادراک ، طرز فکری را بیان می کند که بر طبق آن نظم دنیا را منطق و عقل تعیین می کنند. جمله معروف دکارت “من فکر می کنم ،پس من هستم” بیانگر این مکتب است.

3 –  استاد دانشگاه برلین شندلباخ معتقد است که واژه mind در فلسفه هگل مفهوم فرهنگ را می دهد، اما این واژه به معنی دانش و اندیشه هم است.

 Herbert Schnädelbach: wir Kantianer (6/2005)  Deutschs Zeitschrift für Philosophie Jürgen Habermas . Der philosophische Diskurs der Moderne. Zwölf Vorlesungen,1985 –

نیچه

“ life can only be justified as an aesthetic phenomenon

در رده بندی فلسفه هگل مقوله هنر ( زيبایی ) در مرتبه ی پائين تری از مذهب و فلسفه قرار دارد. به عقيده هگل شناخت دنيا و دست يابی به حقيقت نخست توسط هنر (در يونان قديم ) امکان پذير بود ، اما خيلی زود هنر جای خود را به مذهب داد و در آخر نه هنر و نه مذهب , بلکه فقط به بوسيله علم فلسفه است که می شود جهان را شناخت. برای هگل هنر و زيبایی با گذشت عصر کلاسيک در يونان قديم ديگر مفهوم و معنی خود را از دست داده است و نه فقط حرکت تاريخ در دوره بورژوازی ( سرمایه داری) به اتمام رسيده  ،بلکه هنر نيز خيلی زودتر ، يعنی بعد از عصر يونان باستان  ديگر تکاملی نداشته.

هگل اضافه می کند که هنری زيباتر از هنر يونان قديم پديدار نگرديد ( مارکس نيز بر همین عقيده است ). اما نيچه در این مورد در قطب مقابل هگل قرار دارد. نیچه هنر و زيبایی را در مرتبه اول و بالا تر از فلسفه قرار می دهد و حتی معتقد است که زندگی  فقط  به عنوان یک پدیده زيبا شناسی ( نه سياسی و اقتصادی ) باید توجيه و درک شود. ارزش هنر و زيبایی به مراتب بالا تر و معتبر تر از شناخت دنيا و دست يابی به حقيقت توسط علم فلسفه است. تراژدی زندگی نيچه شايد نتيجه همين برداشت از زندگی به معنای زيبایی بود.  نيچه  فقیرانه در ايتاليا  زندگی کرد تا اينکه تعادل روحی خود را از دست داد در تيمارستان بستری شد. اما کدام زندگی با ارزش تر است : سرنوشت زندگی نيچه ، زندگی قهرمانان چارلی چاپلين ، عاقبت زندگی عاشقان شکست خورده ( آنا کارانينا، قهرمان زن تولستوی و يا مادام بواری، قهرمان گوستاو فلوبر که دست به خودکشی زدند) ، زندگی معتادان و روسپيان تنها ( زن و مرد )  که به کنار جامعه رانده شده اند و يا زندگی ” موفق ” يک سياست مدار ، يا يک تاجر ثروتمند؟ 

Machiavelli

 

در اوج شکوفائی دوره رنسانس در ايتاليا کشيش ها  کاتوليک معشوقه ها و فرزند های متعددی داشتند ، شغل و پست های دولتی به پيروان کليسا واگذار می شد و  دين مسيحیت مفهوم و معنی خود را  برای شهروندان از دست داده و فقط اسمی از آن باقی مانده بود.

“ ما شهروندان ايتاليا بايد مديون کليسا و کشيش ها باشيم که باعث بی مذهبی و بد شدن  ما شدند.” ماکياولی ( Discorsi )

Machiavelli اولين نظريه پرداز عصر جديد است که در اواخر قرن ۱۵ قوانين دنيوی را جايگزين دستور های الهی نمود و بدين ترتيب پايه های افکارهای قرون وسطی متزلزل گرديدند. تئوری سياسی قرون وسطی ايده آليستی بود و بعد از ماکياولی رئاليستی شد. انسان مدرن و منطقی نه در عصر روشنگری بلکه خيلی زودتر يعنی در زمان زندگی  ماکياولی پا به عرصه وجود گذاشت ، انسانی که  زندگی خود را ديگر به دست نيرو های ماوراء طبيعی نسپرد.

با ماکياولی عقايد مذهبی به خرد مبدل گرديدند و مسئله مليت و ملی گرائی باب روز شد و به همين علت نيز ماکس وبر اشاره می کند که مذهب برای ماکياولی يعنی کشور ايتاليا  و برای او مليت مهم تر از مذهب مسيحيت بود. مهم ترين مقوله در تئوری سياسی ماکياولی مقوله قدرت سياسی و حفظ اين قدرت است.  ماکياولی حتی پيشنهاد می کند که حکم فرما برای حفظ قدرت می بايست به مسائل اخلاقی زياد توجه نکند.

Perikles

perikles

مجسمه Perikles در آتن

پریکلس، فرمانده ارتش و سياستمدار آتنی (93 4- 429  قبل از ميلاد )

 ”اسم قانون اساسی که ما داریم دموکراتی است ، چرا که دولت ما را اکثريت و نه اقليت تعيين می کند “ – پریکلس

پریکلس يکی از برجسته ترين شخصيت های تاريخی دوران باستان در آتن و پايه گذار اولين سيستم دموکراسی در تاريخ است. پریکلس فرماندهی جنگ را علیه همسايه جنوبی اشپارتا ( Sparta ) که قصد نابودی دموکراسی در آتن را داشتند بعهده داشت.  در سال ۴۳۱ قبل از ميلاد پریکلس بر مزار سربازان آتنی که برای دفاع از دموکراسی در آتن  در این جنگ  کشته شده بودند گفتار مهمی در باره آزادی ايراد کرد که به ” گفتار بر مزار “ در تاريخ ثبت شده است. تتوکودیدس، تاريخ نويس يونانی از اين گفتار پریکلس خبر می دهد. سربازان آتنی که در جنگ با اشپارتا جان خود را از دست دادند در واقع اولين کشته شدگان تاريخ برای دفاع از دموکراسی بشمار می آيند.

پریکلس، به نقل از توکودیدس، گفتار خود را بر مزار سربازان آتنی چنين آغاز می کند:

” مبداء قانون اساسی که ما داريم قوانين بيگانه نيستند و بيشتر ما برای ديگران نمونه هستيم تا ديگران برای ما. قانون اساسی ما نشان دهنده خواسته اکثريت است و به همين علت نيز اين قانون قدرت اکثريت را نمايان می کند. حق تمام شهروندان در مقابل قانون يکسان است و  مقام های بلند پايه در اين دولت به يک گروه خاص تعلق ندارند بلکه در اختیار افرادی است که استعداد ها و نبوغ خود را ثابت کرده باشند. همچنين فقر و تنگدستی نیز نبايد سدی باشد برای رسيدن به مقام های دولتی. روابط انسان ها در اين دولت بر پايه احترام متقابل است….. ما از زيبائی  لذت می بريم  و فکر و خرد ما بيدار و آگاه است و همانطور که ما نگران و مراقب خانه شخصی خود هستیم همانطور نيز از دولت خود پاسداری می کنيم و درست به علت همين دست آورده های دولت آتن است که اين سربازان جان خود را از دست داده اند ، برای دفاع از آزادی و دموکراسی. …. “ 

 اما در اسپارتا شرائط اجتماعی ديگری حکمفرما بود: نبودن آزادی های شخصی  و دخالت دولت در امور خانوادگی، کم اهميت دادن به هنر و زيبائی ، به کنار گذاشتن متخصصان از امور دولتی و نظامی کردن تمام امور زندگی. مبارز اين دو دولت يونانی در قرن ۵ قبل از ميلاد در واقع جنگ دموکراسی آتن عليه ديکتاتوری و خود کامگی اشپارتا به شمار می آيد.

با وجود اينکه پلاتون نظر مثبتی به دولت پریکلس نداشت ،اما برای شاعر آلمانی شیلر جنگ بين آتن و اشپارتا جنگی بود بين يک دولت مشروطه ( آتن ) و يک دولت نظامی ( اشپارتا)، جنگ بين انسانيت و وحشيگری. گفتار بر  مزار کشته شدگان پریکلس برای اولين بار در تاريخ قوانين و شرائط يک دولت مشروطه و دموکرات را تشريح مي کند که ۲۴۰۰ بعد سرمشق قانون پارلمان اروپا قرار می گيرد. گفتار پریکلس می تواند حتی امروزه نیز الگوی برای شهروند های باشد که برای رسيدن به دموکراسی ، برای دست يابی به يک کشور آزاد و مشروع مبارزه می کنند. در دوران پریکلس نه فقط به حقوق فردی افراد احترام گذاشته می شد ، بلکه دوران پر شکویی نيز برای هنر ، مجسمه سازی و معماری نیز به شمار می آيد. 

گفتار گریکلس برای کشته شدگان آتن در جنگ با اشپارتا را می توان در کتاب دوم توکودیدس مطالعه کرد

ارواح ( داستایوسکی ) و چریک های ایرانی

 

در باره چگونگی پیدایش و تشکلات گروه های چریکی فدائیان و مجاهدین خلق زیاد نوشته شده  و تجزیه و تحلیل های مختلفی نیز در باره عمل کرد این سازمان ها ارائه گردیده است. اما تا بحال این سازمان های چریکی در رابطه با رمان ” ارواح ” داستایوسکی*  مورد بررسی قرار نگرفته اند. داستایوسکی اولین نویسنده ای است که بدرستی شکل گرفتن و روابط اعضای گروه های تروریستی آنارشیست مدرن را در کتاب ارواح بتحریر در آورده است. استفاده از مقوله تروریسم برای تشریح اعمال یک دولت آسان تر است تا عمل کرد گروه های مسلح .

اگر دولتی مخالفان سیاسی خود را در پشت در های بسته محاکمه و یا سر به نیست بکند این دولت یک عمل تروریستی انجام داده است و اگر در یک جنگ ارتشی افراد شخصی را هدف قرار دهد این ارتش بیک اقدام تروریستی دست زده است. اما بکار گرفتن مقوله تروریسم برای گروه های مسلح مشکل است ، چرا که برای عده ای این گروه ها مبارزان آزادی خواه هستند و برای بعضی دیگر تروریست.  اما حال برای بررسی رمان ارواح به روسیه سال  ۱۸۷۳ برگردیم. در ژانویه سال ۱۸۷۳ یک  شهروند روسی بنام  سرگی نتچایو  ( Sergei Netschajew ) در مسکو مورد محاکمه قرار می گیرد. سرگی در سال  ۱۸۴۷ متولد و در ۲۰ سالگی در دانشکاه سن پطرزبورگ بدون آنکه دانشجو باشد در کلاس های درس های نظری دانشگاه حاضر می شد. در اعتراضات دانشجویی سرگی برای دانشجویان سخنرانی و آن ها را تشویق به ادامه تظاهرات می کرد. سرگی  این تصور را داشت که دانشجویان با ادامه تظاهرات از دانشگاه اخراج می شوند و در خارج از محیط دانشجویی یک تشکیلات انقلابی را بوجود می آورند .این دانشجویان اخراجی ، در تخیلات  سرگی، می بایست برای بسیج دهقانان به دهات نقل مکان کنند. در سال ۱۸۶۹ موج دستگیری ها در روسیه شدت گرفت و  سرگی مجبور گردید به سویس فرار کنند. اما قبل از فرار این شایعه را پخش نمود که او اول دستگیر و بعد موفق به فرار شده است. در سویس سرگی با باکونین ( Bakunin) آنارشیست  روسی آشنا می گردد و ادعا می کند که او ( سرگی ) در روسیه بانی گذار یک شبکه انقلابی است. در سویس سرگی کتاب پر فروش  ” اولین درس انقلاب ”  و مقالات دیگری را نیز بتحریر در می آورد. سرگی پس از بازگشت به روسیه در همه جا یک ورقه ای را با امضاء باکونین با این مضمون نشان می دهد که او از طرف باکونین به نمایندگی تشکیلات ” انقلابیون جهانی ” برای روسیه برگزیده شده است. نه تنها این ورقه به امضاء باکونین جعلی بود ، بلکه چنین تشکیلاتی با نام  ” انقلابیون جهانی ” نیز وجود خارجی نداشت.  سرگی در روسیه تشکیلاتی بنام   “دادگاه مجازات خلق”  را پایه ریزی و با اینکه فقط تعداد کمی دانشجو به عضویت این سازمان در می آیند او ادعا می کند که این تشکیلات در تمام روسیه انجمن دارد. تمام اعضای سازمان از  سرگی اطاعت می کنند و فقط دانشجوئی بنام ایوانف ( Iwan Iwanow ) از دستورات سرگی سرپیچی و از پخش کردن اعلامیه ای در سالن غدا خوری دانشگاه اجتناب می ورزد. ایوانف معتقد بود که با پخش این اعلامیه امکان دارد که مسئولین دانشگاه سالن غذاخوری را که بیشتر مورد استفاده دانشجویان بی بضاعت قرار می گرفت تعطیل کنند. اما سرگی به ایوانف تذکر می دهد که او باید اطاعت و اعلامیه را پخش کند و در غیر این صورت او می بایست سازمان را ترک نماید . ایوانف از سازمان خارج می گردد و بعد از مدت کوتائی توسط  سرگی و چهار  عضو دیگر بقتل می رسد. دادگاه سال۱۸۷۳ بر علیه سرگی بعلت این قتل تشکیل شده بود. سرگی محکوم می گردد و ۱۰ سال بعد در زندان فوت می کند.  کم نبودن در روسیه روشنفکرانی که افکار سرگی را تائید می کردند. لنین دستور قتل عام خانواده تزار را با نقل قولی از  سرگی صادر کرد و هم چنین رهبر بلشویک ها در نظر داشت تمام نوشته های سرگی را منتشر و در اختیار عموم بگذارد.

داستایویسکی بخشی از کتاب ارواح ر ا قبل از دادگاه سرگی بتحریر در آورده بود، اما انعکاس زندگی، افکار و همچنین دادگاه سرگی در رمان ارواح بخوبی قابل مشاهده است. اما قبل از مراجعه به رمان ارواح  این سووال مطرح است که چگونه سرگی توانست عده ای را در تحت تاثیر افکار خود قرار بدهد. برای تحت تاثیر دادن افراد نخست می بایست یک شرایط محیطی (  Milieu) وجود داشته باشد که افرادی نظیر سرگی بتواند در یک چنین محیط ها به جذب افراد بپردازند. این شرایط محیطی باید اما برای قبول شعارهای معینی و تحریک عمل کردهای بخصوصی نیز آماده باشد.  داستایوسکی در بخش ” نزد خودمانیان ” از کتاب ارواح یک چنین محیطی را به نمایش می گذارد. سرآغاز این قسمت از رمان ارواح بدین گونه خواننده را در جریان اتفاقات می گذارد : رهبر یک گروه انقلابی پنج نفره که مانند سرگی این تصور را بر می انگیزد که  یک شبکه انقلابی سراسری در تمام  روسیه را  رهبری می کند همرا با اعضاء در یک خانه ای حضور دارند و مشعول بحث و گفتگو  هستند .  اعضاء گروه تشکیل شده اند از  : یک دانشجو که در ترم های بالا مشغول تحصیل است و خود را برتر از دیگران می داند ،یک دانشجو دختر بسیار تندخو و آماده مجادله با دیگر اعضاء ، یک دانشجو ساکت که مرتب مشغول نوشتن مطلبی است و یک جوان ۱۸ ساله بسیار جدی و با شور و هیجان که به تازگی دبیرستان را به اتمام رسانده است و در زمان  تحصیل یک انجمن ضد دولتی نیز تشکیل داده  است. هر یک از اعضاء این گروه نظریه ای را ابراز می کند ، اما این نظریات  زیاد مهم نیستند، بلکه اتمسفر حاکم بر این محفل که افراد حاضر با بحث های خود ایجاد کرده اند : یک اتمسفر عصبی و هیجان زده که در آن اعضاء  منتظر یک شعار  رهایی بخش هستند:  ” دیگر بس است ، اکنون می بایست عمل کرد “ (  ص 517).

بعد از بحث های زیاد و تقاضای درخواست های متفرقه رهبر گروه اشتپانویچ  (Stepanowitsch)  که مانند  سرگی بانی قتل یکی از اعضاء مخالف در تشکیلات خود نیز هست یک تئوری انقلابی ارائه  می دهد:  “این یاوه گویی ها را بکنار بگذاریم ، ما که نمی توانیم ۳۰ سال تمام حرف های عبث و بیهوده بزنیم ، همانطور که ۳۰ سال  عبث و بیهوده حرف  زدیم. من از شما یک سووال می کنم : چه چیزی مورد علاقه شما است ، یک راه طولانی ، نوشتن یک رمان اجتماعی ، تعیین مقوله های بورکراسی که سرنوشت انسان ها را برای هزار سال معین می کنند….. یا اینکه یک راه حل فوری که دست انسان ها را باز می گذارد و این امکان را به آن ها می دهد که با نیروی خود یک شرائط اجتماعی را بوجود بیآورند.  اما این شرائط اجتماعی نباید بر روی کاغذ نوشته شده  ، بلکه در عمل بدست آمده باشد….. من با شما صد در صد موافق هستم که فصاحت لیبرالی لذت بخش است، اما عمل کرد خطرناک… من… از این جمع محترم تقاضا می کنم که رای نگیریم، بلکه بطور واضع بزبان بیآوریم که کدام از این دو مورد را قبول دارید: مانند یک لاک پشت در باتلاق بحرکت خود ادامه دهیم و یا اینکه با تمام نیرو بگذریم ” ( ص 537 ) با اینکه بدرستی معلوم نبود که منظور از ”با تمام نیرو بگذاریم”  چیست تمام اعضاء رای مثبت به این درخواست رهبر گروه می دهند. این شرائط محیطی محل یارگیری برای تشکیلات است. برای خواننده مطلع از جریانات چریکی دوران قبل از انقلاب اسلامی توصیف این محفل در رمان ارواح می بایست آشنا بنظر برسد: صحبت ها و مجادله مابین اعضا  گروه انقلابی در این محفل رمان داستایوسکی می توانست هم چنین در یک خانه تیمی چریکی در ایران انجام گرفته باشد. حمید اشرف در جمع بندی استراتژی سازمان فدائی می نویسد:  “پس از شور و گفتگوی بسیار به این نتیجه رسیدیم که فعالیت در بین توده ها و ایجاد سازمانهای گسترده غیر ممکن است. زیرا پلیس در همه بخش های جامعه نفوذ کرده است. بنابراین، توافق کردیم که وظیفه فوری ما تشکیل هسته های کوچک و تشدید حملات علیه دشمن است …” ( حمید اشرف ، جمع بندی سه ساله ، تهران، ۱۳۵۸ ،ص ۹۲ ) این نظریه حمید اشرف همان حرف  اشتپانویچ است: “یا اینکه یک راه حل فوری که دست انسان ها را باز می گذارد…” روزنامه مجاهد می نویسد “ کشتار خونین سال ۴۲، نقطه عطف مهمی در تاریخ ایران بود. تا آن هنگام مخالفان تلاش می کردند تا از طریق اعتراضهای خیابانی، اعتصابهای گارگری و شبکه های زیرزمینی با رژیم مبارزه کنند…..پس از سال ۱۳۴۲، گروهای چریکی…… می بایست از خود بپرسند که چه باید کرد ؟ . پاسخ روشن بود جنگ چریکی” ( مقاومت مسلحانه ، مجاهد، ۲، آبان ۱۳۵۳ ص .( ۵ ،۶  این نوشته روزنامه مجاهد باز هم همان حرف رهبر  اشتپانویچ داستایوسکی است ” مانند یک لاک پشت در باتلاق راه برویم و یا با تمام نیرو بگذریم” . اعتراضهای خیابانی برای چریک ها راه رفتن ” لاک پشت است “  و  ”با تمام نیرو بگذریم”  جنگ چریکی مجاهدان. پرویز پویان اشاره میکند: “برای شکستن این طلسم ضعف و ناتوانی و به حرکت در آوردن مردم، باید به مبارزه مسلحانه انقلابی متوسل شویم” ( پویان، ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا، ۱۳۵۱ ، ص ۷) مفهوم شعار رهایی بخش تروریست های داستایوسکی در ارواح ” دیگر بس است ، اکنون می بایست عمل کرد ” همان نظریه پویان از عمل مسلحانه است. همانطور که سرگی در سویس نزد باکونین با ایده های آنارشیستی آشنا گردید و در سال ۱۸۷۳ بجرم قتل در مسکو مورد محاکمه قرار گرفت ، همانطور نیز چریک های مجاهد و فدائی برای تعلیمات انقلابی به اردون سفر کرده بودند تا نزد ها فلسطینی ها آموزش ببینند  ” بدیع زادگان و …..چهار عضو جدید با اردن فرستاده شدند تا نزد سازمان آزادیبخش فلسطین ،آموزش چریکی بینند” ( آبراهامیان : ایران بین  دو انقلاب ،  ۱۳۷۷ ،ص ۶ –  ۵ ).  سرگی در زندگی واقعی و  اشتپانویچ در رمان اعضاء سازمان را متهم  به  خیانت و به قتل می رسانند. دستایوسکی در رمان ارواح می نویسد : “4 عضو سازمان را قانع کنید که نفر پنجم را ، برای جلوگیری از خیانت ، از بین ببرند. بدین ترتیب تمام اعضاء دستشان بخون آلوده می شود  و سرنوشت شان بیک دیگر گره می خورد” ( ص  508  ). بدین معنا که قتل یک عضو سازمان اتحاد مابقی را محکم تر می کند. یرواند آبراهامیان در کتاب ایران بین  دو انقلاب  (۱۳۷۷) در صفحه ۶۱۰ اشاره می کند که پس از اینکه ” شکاف عمیقی در سازمان مجاهدین پدید آمد … برخی ار اعضای سازمان به ویژه در استان ها ، اسلامی باقی ماندند، از کنار گذاشتن عنوان مجاهدین خودداری نمودند و رقبای خود را به طرح یک کودتا ،کشتن یکی از سران آن ها و لو دادن دیگران متهم کردند. ”

در رمان ارواح گروه اهداف خود را با اعمال تروریستی و نه با روش های سیاسی تعقیب می کرد. آبراهامیان در مورد عملیات چریک ها یادآوری می کند “…. این عملیات عبارت بودند از دستبرد زدن به شش بانک ، ترور  رئیس پلیس تهران ….. بمب گذاری در …. پروازهای برون مرزی بریتیش ایرویز .” ( ص ۶۰۶ ) بمب گذاشتن در یک هواپیما یک جنایت است که فقط یک سازمان تروریستی قادر به انجام آن است.

Dostojewski : Dämonen*  

بزبان آلمانی در چاپ جدید با نام   ” Böse Geister “ 

انقلاب کارگری

 

 

نخست چند نقل قول : 

 «باید تمام سرمایه و ابزار تولیدی سرمایه دار را مصادره کرد و آن‌ها را در اختیار دولت طبقه کارگر قرار داد » (مانیفست )

» انقلاب یک عمل کردی است که یک بخش از مردم خواسته‌های خود را به وسیله اسلحه، توپ و سرنیزه، یعنی باتمام ابزار سرکوب، به بخش دیگری از مردم تحمیل می‌کنند و از آنجا که این نبرد برای حزب برنده به یک نبرد بیهوده تبدیل نگردد باید حزب برنده با زور و ایجاد رعب و وحشت در بین نیروهای ارتجاعی قدرت خود را به آن‌ها نشان دهد » (مارکس جلد ۱۸)

 «،فقط به وسیله ترور انقلابی می‌توان هم روند درد مرگ جامعه قدیم را کوتاه کرد و هم درد تولد جامعه جدید را » (مارکس جلد ۵، صفحه ۴۵۷، بزبان آلمانی)

این گفتار‌ها را لنین و یا استالین بیان نکرده‌اند، بلکه مارکس با صراحت اعلام می‌کند که برای رسیدن به قدرت و تثبیت آن باید از متدهای تروریستی استفاده کرد. در واقع رهبران کشورهای سوسیالیستی سابق، فقط گفته‌های پیغمبر خود (مارکس) را  عملی کردند. بدینسان این نظریه درست نیست که ایده کمونیسم ایده‌ای انسانی است و اشکال فقط به اجرا در آوردن آن در سطح جامعه است. آیا نابودی میلیون‌ها انسان در روسیه سوسیالیستی و کامبوج و … در رابطه مستقیم با تئوری مارکس نبود؟. فیلسوف قرن گذشته آلمان ارنست بلوخ (Ernst Bloch) اشاره می‌کند: سوال این است که آیا استالین چهره مارکسیسم را تغییر و یا اینکه چهره واقعی آنرا نشان داد؟. مارکس تئوری خود را با انتقاد به مذهب شروع و با بررسی اقتصاد سرمایه داری بپایان رسانید. مارکس معتقد بود که سیستم سرمایه داری باعث فقر و بیچارگی طبقه گارگر می‌گردد و تضاد‌های اجتماعی در این سیستم قابل حل نیستند. مارکس اضافه می‌کنند که فقط طبقه گارگر است که می‌تواند طبقه سرمایه دار و همچنین دیگر طبقات را به گورستان تاریخ بفرستد و به عنوان ناجی بشریت بهشت را در روی زمین برای انسان‌ها ایجاد نماید. در واقع جای ناجیان مذهبی در تئوری مارکس به طبقه گارگر واگذار شد. اگر طبقه گارگر در تئوری مارکس ناجی می‌شود طبقه سرمایه دار و دیگر قشرهای جامعه به شیطان تبدیل می‌گردند و زمانی که این دکترین مارکس بعنوان یک امر مطلق مورد تائید طرفداران آن قرار گیرد راه برای نابودی شیاطین بوسیله «ترور انقلابی» هموار است.
آیا اینکه تئوری مارکس علمی است و یا غیر علمی در اینجا مورد بحث نیست ( این تئوری 
از جمعیت ۱۲۰ میلیونی روسیه در سال ۱۹۱۷ فقط سه میلیون کارگر در کارخانه‌ها کار می‌کردند و آگاهی سیاسی و عمل کرد این اقلیت ناچیز باعث پیروزی انقلاب نگردید، بلکه شکست روسیه در جنگ اول و تضعیف حکومت مرکزی. حزب کمونیست (بلشویک) که خود را نماینده طبقه گارگر معرفی می‌کرد توانست به رهبری لنین بعد از هم پاشیدن شدن رژیم نیکلای دوم با ترور مخالفان، ایجاد ترس و وحشت تسلط خود را بر جامعه تحمیل کند. بخشی از جامعه قرن ۱۹ را بدرستی بررسی نمود ) بلکه مهم درک و فهم مارکسیست‌ها از جامعه است. این تئوری دنیا را به دو قطب تقسیم نموده: قطب طبقه گارگر و قطب اقشار و طبقات دیگر اجتماع. یکی از این دیگران در زمان مارکس سوسیالیست فرانسوی Proudhon بود. زمانی که Proudhon حاضر نشد نظرِیات مارکس را بپذیرد مورد انتقاد شدید مارکس قرار گرفت و حتی متهم گردید که از سرمایه دارن پشتیبانی می‌کند. برای مارکسیست‌ها فقط یک تئوری درست و علمی است و آن هم تئوری مارکس است و باقی نظریات اجتماعی غیر علمی اند و باید رد گردند. در چارچوب تئوری مارکس مکانی برای تبادل فکری و بحث در جامعه باقی نمی‌ماند: هر کس که هم فکر ما نیست دشمن ما است، طرفدار سرمایه دار است. در زمان لنین و استالین نه تنها افکار غیر مارکسیستی مورد قبول واقع نمی‌گردید بلکه افرادی که این نظریات را بیان می‌کردند به «گورستان تاریخ» فرستاده می‌شدند.
فاجعه اجتماعی و انسانی دوران لنین و استالین فقط نتیجه فقدان آزادی افکار نبود، بلکه همانطور که Proudhon به مارکس هشدار داده بود اقتصاد دولتی و سلب مالکیت خصوصی و نبودن رقابت مابین بخش های مختلف اقتصادی باعث به بوجود آمدن استبداد در جامعه می‌گردد. در سال ۱۹۱۸ لنین مجلس را لغو و فعالیت تمام احزاب به غیر از جزب بلشویک را ممنوع نمود. در یک چنین سیستمی دیگر جای برای تضمین حقوق بشر باقی نمی‌ماند.
در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ یک اقلیت مصممی پیروز گردید که برای رسیدن به قدرت قادر به ارتکاب هر جنایتی بود.

با از بین بردن مالکیت شخصی در بخش کشاورزی در روسیه نه فقط قحطی و گرسنگی پدیدار گردید بلکه بخش عظیمی از کشاورزان ناراضی که به اردوگاه‌های کار اجباری اعزام شده بودند در این اماکن جان خود را از دست دادند. سلب مالکیت در روسیه به وسیله «ترور انقلابی» مارکسیستی صورت گرفت. این فاجعه در روسیه نتیجه عملی کردن نظریهٔ اقتصادی (رویائی) و سیاسی مارکس توسط لنین و استالین بود. می‌توان واژه دیکتاتوری پرولتاریا که مارکس آن را بیان نمود چنین توصیف کرد: دیکتاتوری طبقه گارگر بر علیه طبقات دیگر و ترور و حذف فیزیکی و فکری دیگران.