هگل و دیگران

“سياهپوست (negro ) موجودی است که در طبيعت زندگی می کند ، وحشی و غير قابل کنترل است و هيچ گونه احساس و یا  روحيه انسانی در وی يافت نمی شود.”

هگل در باره سرخ پوستان، بومی های امريکا، نيز نظريه مثبتی نداشت و اضافه می کند که فرهنگ آن ها توسط خرد اروپائی ها نابود می شود. شخصيت سرخ پوستان را هگل بدين گونه توصيف می کند: بی غريزه گی، افتادگی و چاپلوسی. نظر هگل در باره ترک ها: ترک ها موجوداتی هستند تنبل که بيشتر وقت در گوشه ای نشسته اند و لباس های آنها مانع حرکت  و تحرک آن ها است. از طرف ديگر هگل معتقد است که لباس های بلند يونانيان و رومیی ها  قديم نشان دهنده آزادی آنها است.

مغول ها به نظر هگل مثل ترک ها تنبل نيستند اما عمل کرد آنها بی ثمر و بی نتيجه است و مانند ملخ  به کشور های ديگر حمله می کنند.

هگل اضافه می کند که چينی ها نيز سرنوشتی ندارند به جز بردگی و مطيح شدن در مقابل اروپای ها. 

بطور خلاصه, از نظر هگل افريقائی وحشی، ترک تنبل، مغول  ملخ و چینی برده هست.

آدرنو

 

” There is no right life in falsehood “

  فیلسوف مجاری ، لوکاچ ، مکتب فرانکفورت را به هتلی مجلل که مجهز به تمام وسائل رفاهی است تشبیه نمود. لوکاچ معتقد بود که ” فرانکفورتی ها از این هتل زیبا به قعر هستی می نگرند و پوچی، بیهودگی زندگی را یادآور می شوند. لوکاچ اضافه می کند که ” در این هتل مجلل پژوهشگران این مکتب مابین صرف دو  وعده غذای خوب با یک دیگر در باره مقوله های هنری بحث و گفتگو می کنند.” ( منظور لوکاچ از هتل مجلل اشاره به شرائط خوب مالی  فیلسوفان مکتب فرانکفورت است )

Weiterlesen

تفکر یا عملکرد اجتماعی ( پراکسیس )

 هانا آرنت ( Hannah Arendt) در رابطه با فلسفه سیاسی اشاره می کند که تفکر سیاسی در غرب با پلاتون و ارسطو شروع و با مارکس و انگلس خاتمه یافت (۱). آرنت برای اثبات این نظریه خود سه دلیل ارائه می دهد: “ به عقیده مارکس کار موجودیت انسان را تعیین می کند و در صورتی که خواسته  فیلسوفان دوره باستان از انسان برعکس کار نکردن و مشغول کردن خود با مسائل فلسفی و سیاسی بود.

Weiterlesen

The Wild Bunch

the wild bunch

 
کارگردان امريکایی Peckinpah اين فيلم را در سال ۱۹۶۹ تهيه کرد. در آغاز نشان داده می ‌شود که چگونه یک بانک ۱۹۱۴ در  شهری در جنوب امريکا توسط گروهی از مردان ماجراجو  مورد حمله قرار می‌گيرد. برنامه بانک زدن گروه موفق آمیز نبود. در گیری که در جلوی بانک صورت می گیرد عده ای از شهروندان و هم چنین نفراتی از گروه کشته می شوند.
گروه به مکزیک فرار می کند. یکی از اعضای گروه مکزیکی است و برای انقلاب مکزیک فعالیت می کند. این عضو مکزیکی بدست سربازان ژنرال Mapach دستگير و شکنجه می شود. گروه برای آزادی رفيق خود به مقر ژنرال رهسپار می ‌شود. ژنرال تقاضای آزادی فرد  مکزیکی را رد می کند. دیدن صحنه ‌های دلخراش شکنجه عضو مکزیکی برای گروه قابل تحمل نبود و به همین علت برای منحرف کردن افکار خود با تعدای از زنان دهکده به راز و نياز می ‌پردازند. اما عشق ‌بازی با زنان نتوانست توجه  افکار گروه را از شکنجه دوست خود منحرف کند و با يک جمله کوتاه رهبر دسته ، Pike ، که به دوستانش  می گويد ” Lets Go “ فيلم به صحنه آخر خود نزديک می‌شود. Pike هيچ ‌گونه توضیحی برای گفته خود نداد و هيچ ‌يک از اعضای دسته نيز  سوالی از سرکرده خود نکرد. اصولا گفتگو مابين افراد دسته کم صورت می ‌گرفت. اما پس از اينکه Pike گفت برويم ، همگی به درستی می ‌دانستند که به کجا بايد بروند و چه کاری را بايد انجام بدهند: برويم و  دوست مکزيکی را از دست ژنرال آزاد کنيم. گروه تفنگ به دست در باريکه ‌راهی خاکی و غبار آلود به حرکت درمی ‌آيد و خود را در موقعیتی قرار می ‌دهد که خطرناک ‌تر از آن را نمی‌ شود تصور کرد. نخست بنظر می ‌رسيد که ژنرال قصد آزادکردن دوست مکزيکی گروه را دارد. اما ناگهان ژنرال با چاقو ضربه‌ای به گردن دوست مکزيکی می زند و او را می کشد. اولين عضو از گروه که بقتل دوست مکزیکی واکنش نشان می ‌دهد Pike است که با چند گلوله ژنرال را از پای در می آورد و بعد سکوت و بهت ‌زدگی همه از تيراندازی Pike و مرگ ژنرال. لحظه ‌ای بعد کشتار شروع می ‌شود. در آخر فيلم جنازه‌های The Wild Bunch و تعداد زيادی از سربازان ژنرال پراکنده بر روی زمين ديده می ‌شوند. فيلم با کشتاری در  شهری در جنوب  امريکا شروع و با کشتار ديگری در مکزيک خاتمه می ‌يابد و بدين ترتيب، حرکت اتفاقات در يک دايره صورت می ‌گيرند و تکرار می‌ شوند. بيشتر فيلم ‌های وسترن مابين سال‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۶۰ تهيه شده اند، اما داستان ‌های وسترن در اواسط قرن ۱۹ بتحریر در آمده بودند که مورد توجه شهروندان متمدن شرق امريکا قرار گرفت. به زبان ديگر، داستان ‌های وسترن که در غرب و جنوب آمريکا منتشر شدند، نشان ‌دهنده گذار جامعه از شرائط قبل از مدرن به جامعه مدرن و مدنی بودند. داستان های وسترن روند متمدن ‌شدن امريکا را بخوبی نمايان می‌کند.
 

Apollo Belveder

appolo

 Apollo Belveder

تنديس آپولو, خدای زيبایی يونانيان باستان، که امروز در واتيکان در ويلای Belvedere نگهداری می شود کپی است که در اواخر قرن ۱۵ در بندر d’Anzio  در ابتاليا پیدا شد و به دستور پاپ به واتيکان انتقال دادند. اصل آن در قرن ۴ قبل ار ميلاد در يونان  توسط  مجسمه ساز Leochares پيکر تراشی شده  و از بين رفته است. نسخه اصلی تنديس کاملا عريان و فاقد شال بر روی شانه و دور گردن بوده.

تشخيص زيبايی يک انسان ( مرد و يا زن ) مسئله زياد بغرنجی نيست و هر فردی می تواند تعيين کند که آیا یک فرد زیبا هست و یا نیست، اما تشخيص پديده زيبايی زمانی مشکل می شود که منظور نه زيبايی يک انسان بلکه يک اثر هنری باشد. همان شخصی که تحت تاثير زيبايی يک انسان قرار گرفته است می تواند بی تفاوت از کنار يک مجسمه زيبا بگذرد. تشخيص زيبایی يک انسان يک امر حسی ، جنسی ( اروتيک) است؛ در صورتيکه درک زيبايی يک اثر هنری نيز نخست احساسی است اما اين احساس می بايست در قدم بعدی تفکر ( intellect ) شود. در نهايت اين فکر و نه احساس است که اثر هنری را می شناسد. درک يک مجسمه، يا يک نقاشی هم چنين در رابطه با تعليم و تربيت و بيوگرافی فرهنگی شخص نظاره کننده نيز هست، به اين معنی که هر فردی هم  نمی تواند متوجه زيبايی پديده های هنری شود و تحت تاثير آن ها قرار گيرد. اگر تشخيص زيبايی يک انسان اسان است و امکان اینکه  شخص ناظر در هنگام تماشا به انسان زيبا  تهیيج نيز بشود هست ، درک زيبای يک اثر هنری احتياج به زمان ، تعمق و آرامش دارد.

در يک گفتمان مابين سقراط و نقاش Parrhaios فيلسوف به اين نکته اشاره می کند ” که چون  يک زيبائی کامل در يک انسان يافت نمی شود می بايست نقاشان از هر انسان قسمت زيبا را انتخاب کنند و بعد اين قسمت های زيبا از انسان های مختلف را در يک اثر هنری ادغام نمايند.”

در تئاتر های يونان باستان جوانان عريان می رقصيدند و اين بهترين امکان برای هنرمندان بود که بخش های زيبا از هر جوان را در اثر خود نشان دهند و به اين ترتيب يک زيبائی کامل  و ايده آل خلق نمايند. اين هنرمند است که تصور ( ايده ) از زيبایی را در ذهن خود پرورش مي دهد و يک پديده  ايده آل هنری را خلق می کند که طبيعت ( سبک Naturalismus  )  نمی تواند آنرا ارائه دهد. هنرمند يونانی دروه باستان ايده را به ايده آل تبديل نمود و از این طریق طبيعت را تصحيح و زيبا تر کرد. پيکرتراشان يونان طبيعت را کپی نکردند، بلکه با درک و ذهنيت خود از زيبايی مجسمه های خدايان را کنده کاری نمودند و به اين نحو ماده اوليه مجسمه، سنگ بی جان و سخت مرمر، را تبديل کردند به يک ارگانيسم ( زنده ) ظريف و با روح : به خدای آپولو . پيکر تراش بدن قوی يک ورزشکار را که شبیه قهرمانان المپيک يونان باستان و يا ديگر مجسمه های يونانی باشد خلق نکرده است ، مجسمه ساز شانه چپ اثر خود را کمی به سمت پائين و راست را به بالا کنده کاری کرده است که نشان می دهد که  آپولو در حال قدم زدن است، اما اين حرکت بس آرام و سبک است که حتی جای پا بر روی شن باقی نمی گذارد. پيکر آپولو آسيب پذير به نظر می رسد و از ظرافتی زنانه نيز برخوردار است که گوئی مجسمه ادغامی است از زيبایی های زنانه و مردانه.

هنر شناس آلمانی قرن ۱۸ Winckelmann  ادعا می کند که  آپولو زيبا ترين خدای يونان باستان است .

گوساله طلایی

kalb

اما به راستی چرا تورات پایه ریزی و به پیش بردن این اولین دین ابراهیمی، دین یهودیان، را با تصاویری از زور و قدرت به نمایش گذاشته است. چرا به اجراء درآوردن این مذهب با زبان زور توضیح داده شده است. مراحل اولیه  پدیدار گشتن دین یهودیان با صحنه های از قتل و عام، مجازات، تبعید و طلاق های اجباری ازدواج های دو ملیتی  آغاز گردید.

یهودیان پس از اینکه فرعون مصر را تحت فشار قرار دادند موفق شدند این سرزمین را ترک کنند و سپس با زور نیز منطقه کنعان را برای زیستن به تصرف خود در آوردند. مدت زمانی کوتاه پس از نازل شدن ده فرمان در صحرای سینائی که اساس دین یهودیت و  مسیحیت را تشکیل می دهد به دستور موسی، در رابطه با رویداد گوساله طلائی، کشیشان اسرائیلی دست به کشتار اسرائیلی ها زدند. داستان گوساله طلائی را به خاطر بیآوریم : اسرائیلی ها از غیبت موسی که به کوه سینائی برای دریافت ده فرمان خدا رفته بود استفاده نمودند و از Aaron ( برادر موسی ) تقاضا نمودند که برای آنها بتی به عنوان نماینده خدا بیآفرد. برادر موسی از طلا های زنان در اردوگاه یهودیان گوساله ای برای پرستش ساخت. افراد قوم  یهود به دور گوساله طلایی جمع شدند و به رقص و نیایش پرداختند. موسی پس از بازگشت و مشاهده گوساله طلایی و جشن اسرائیلی ها دستور مجازات قوم  یهود را صادر کرد: ” موسی  وارد اردوگاه شد و گفت: هر فردی که به خدا ایمان دارد به نزد من بیآید ! کشیش های  اسرائیلی به نزد موسی رفتند. موسی کشیش ها را مورد خطاب قرار داد و گفت: خدا چنین  می گوید، خدای اسرائیلی ها : شمشیر های خود را به دست بگیرید و به اردوگاه بروید و برادران، نزدیک ترین افراد و دوستان خود را بکشید. کشیش ها به دستور  موسی عمل نمودند. سه هزار اسرائیلی در این روز به قتل رسیدند ” ( Exodus 32,6-28 ) مهم در این دستور موسی کشتن برادران، دوستان و خویشاوندان است. بدیهی ترین روابطه انسانی، روابطه با نزدیکان، به دست موسی نابود می گردد. زور و قدرت در دین موسی علیه بیگانگان و کفار صورت نگرفت، بلکه علیه اعضاء خانواده و خویشاوندان. در بخشی از  تورات چنین آمده است: ” اگر برادرت و یا دوستت که تو آنها را به اندازه خودت دوست داری، تو را مخفیانه اغفال کردند و گفتند که خدای دیگری را پرستش کن …، تو می بایست مقاومت کنی و به حرف های آنها توجه ای نکنی. تو نباید با آن ها  احساس ترحم داشته باشی و بر گفته آن ها سرپوش بگذاری، بلکه علیه آن ها شکایت کنی. اگر برادر و یا دوست تو محکوم به اعدام شدند، تو باید اولین نفری باشی که دستت را بلند و آن ها را سنگسار کنی..تو باید آن ها را سنگسار کنی و آن ها باید کشته شوند..” ( 12 – 13,7  Deuteronomium ).  اما می توان اثبات نمود از کجا این زبان زور و قدرت به تورات راه یافته است: از قوانین پادهشاهی سرزمین آشور. پژوهشگر آلمانی مسائل تورات  Othmar  Keel * ادعا می کند که این نوشته های زور و قدرت در تورات کپی ای از قوانین پادهشان آشور به شمار می آیند. قوانین در سرزمین آشور سیاسی بودند و نه مذهبی .

 در همین رابطه توجه کنید به اوامر خدا به Salomo از کتاب اول پادشاهان در تورات ( ۹،۶ ): “ اگر شماها و پسران شما از من برگردید و قوانین منرا نادیده بگیرید ، اگر شما ها خدای دیگری را پرستش کنید، در آن موقع من اسرائیل را با خاک یکسان می کنم.”  این تهدید خدا مانند  قراردادهای سیاسی است که دولت آشور با حاکمان محلی زیر دست خود منعقد می کرد که بر طبق آن سرزمین تحت تسلط در صورت سرپیچی از اوامر پادشاه نابود می شد. اما چه عواملی باعث گردیدند که فرهنگ زور دولت آشور توانست خود را  در تورات باز یابد ؟  Othmar Keel این روند را چنین توضیح می دهد: ” اواخر قرن ۷ قبل از میلاد امپراتوری آشور فروریخت و یک خلاء سیاسی در منطقه پدیدار گشت. کشیش های یهود از این موقعیت استفاده نمودند و خواسته های پادشاهان آشور از زیردستان را از زبان خدای خود، از زبان یهووا  ( Jahwe ), به اطلاع پیروان دین یهود رساندند. بدین ترتیب کشیشان اسرائیلی  موفق گردیدند تمام خصوصیت های پادشاهان مستبد آشور را به خدای اسرائیل انتقال دهند.” در تورات نشانی از اغماض و یا صبر و برد باری در مقابل مذاهب دیگر مشاهده نمی گردد. در بخشی از تورات ( 3- 2 , 12 Deuteronomium   ) آمده است : ” شماها می بایست تمام معابد را نابود کنید ، معابدی که مورد پرستش ملت های دیگر هستند و به تصرف شما در آمدند. مکان های نیایش در روی تپه ، در روی کوه  و یا زیر درخت را منهدم کنید. تصاویر خدایان این سرزمین های تحت تصرف را از بین ببرید”.  در تورات دستورات لازم را در رابطه با جنگ و با شهرهای تصرف  شده نیز  قید شده است : ” وقتی که تو به یک شهر حمله می کنی ،  می بایست نخست کوشش شود که یک توافق صلح آمیز با دشمن به دست آید. اگر دشمن شرایط صلحی که تو پیشنهاد کردی قبول کرد آنها را زیر دست و مجبور به کار کن. اما اگر دشمن پیشنهاد تو را رد کرد، شهر را به محاصره در آور. اگر خدای تو دشمن را تسلیم کرد ، تمام مردان را بکش و زنان ، کودکان، سالخوردگان و احشام را به عنوان غنیمت در اختیار خود بگیر “  (  Deuteronomium 20,10 – 14 )

اسرائیلی ها اجازه نداشتند رابطه نزدیک ( جنسی ) با غیر اسرائیلی ها، با غریب ها داشته باشتد. در تورات مجازات وحشیانه ای برای اسرائیلی های در نظر گرفته شده است که با بیگانگان رابطه داشتند. در بخش ۲۵ از کتاب  Numeri چنین آمده است که در زمان اقامت موقت قوم اسرائیل در منطقه Schittim روابط نزدیکی مابین اسرائیلی ها و بومیان محل ایجاد می گردد. موسی  پس از اطلاع از این جریان قاضی های اسرائیلی را به نزد خود احضار و این دستور را به آنها ابلاغ می کند: ” هر نفر از شما ها باید آن اسرائیلی را به قتل برساند که با اهالی منطقه Schittim ارتباط بر قرار کرده است. “  بخش Numeri از کتاب تورات اشاره می کند به کشیشی بنام Pinhas که پس از دیدن یک مرد اسرائیلی با یک زن محلی  نیزه خود را به دست می گیرد  ” و هر دو را با نیزه سوراخ سوراخ می کند “

*  Othmar. Keel, “ Monotheismus “ – ein göttlicher Makel ? , in: Neue Züricher Zeitung 68 , 30/31.  10.2004   

رنسانس

  renecance (Giorgione ( Venus

madona(Raffael ( Madonna 

تقریبا در یک تاریخ معین ، اوائل قرن ۱۶، دو نقاش دوره رنسانس اثر خود را به نمایش گذاشتند. رافائل در رم “ مادونا “-ی خود را خلق نمود و رقیب او Giorgione در ونیز ” ونوس در خواب” را نقاشی کرد. رافائل به سفارش کلیسا ( پاپ) مقدس ترین زن دنیای مسیحیت ، مادر مسیح- مادونا، را به تصویر در آورد.

جنبش رفرماسیون کلیسا را تهدید می کرد و کشیش ها به شدت تبلیغات مذهبی خود افزوده بودند. اثر رافائل در خدمت این تبلیغات کلیسا قرار داشت. هر دو نقاش زن را به عنوان مدل نقاشی انتخاب نمودند ، اما به نظر می رسد که هر کدام از این زن ها به دو دنیا متفاوت تعلق دارند، اختلاف این دو تصویر با یک دیگر مانند اختلاف بین شب و روز است. مادونای رافائل پوشیده بیشتر به موجودی آسمانی شباهت دارد و در دنیایی دیگر بسر می برد ، ونوس Giorgione در این دنیا عریان ، آرام و خیال انگیز بر روی زمین دراز کشیده است. مادونا بیننده را به پرستش می خواند و ونوس وسوسه انگیز است. مادونا با چشمان باز کمتر فانتزی بیننده را بر می انگیزد تا ونوس چشم بسته که مرزی برای تجسم های اغوا کننده تعیین نمی کند و اصولا پیکر های برهنه بیشتر در حافظه باقی می مانند تا پوشیده. مادونای رافائل ادامه فرهنک مسیحیت است و ونوس فرهنگ اسطوره ای خدایان یونان را در خاطره ها زنده می کند. انتخاب زنی برهنه به عنوان سوژه نقاشی Giorgione در اوائل قرن ۱۶ بدون قصد و منظور بخوصی صورت نگرفته بود : نقاش با به تصویر درآوردن پیکر عریان یک زن به مقابله بر علیه اخلاقیات دنیای مسیحیت برخاست، برعلیه تفکر مذهبی از عفاف و پاکدامنی زن. بعد از ونوس Giorgione سبک عریان کافرانه در هنر نقاشی از ایتالیا به سراسر اروپا سرایت کرد، تصویر ”مایا-ی عریان ” از Goya و ” المپیا ” از Manet و تا عکاسی های سوررئالیستی سبک هنر ونوس Giorgione را ادامه دادند. بعد از تصویر عریان Giorgione سیاره آتشین ونوس و حتی پس عکس های ماهواره ها از این کهکشان جذابیت خود را از دست داده است – با شنیدن نام ونوس نه سیاره در آسمان بلکه زنی برهنه در طبیعت در نظرها مجسم می شود. زندگی خصوصی دو نقاش نیز متفاوت از یک دیگر بود. در بیوگرافی رافائل از فضیلت این نقاش سخن به میان آمده است و در صورتیکه در زندگی نامه Giorgione اشاره به تمایل و گرایش این نقاش به عشق های ماجراجویانه شده است و یکی از این روابط عاشقانه نیز باعث مرگ نقاش گردید: خالق ونوس ،Giorgione ، حتا پس اطلاع از مرض طاعون معشوقه که در ونیز اشاعه پیدا کرده بود از دیدار عشق خود خوداری نکرد و مبتلا به این بیماری گردید.

مدرنيته سوسياليستی (utopian modernity) و نابودی انسان و طبيعت

 

اعتقاد به توسعه و پيشرفت تکنولوژی ( صنعت ) به عنوان شرط لازم برای خوشبختی و رفاه بشريت در دنیای امروز باعث گرديده که نظريات آدرنو و هورک هايمر در کتاب  “ ديالکتيک روشنگری ” ناديده گرفته شوند. نويسندگان اين اثر اشاره می کنند که با پيشرفت تکنيک و عقلانی (rational ) شدن بشر نه فقط طبیعت را می شود کنترل کرد و بر آن مسلط گرديد ( نابود کرد )، بلکه اين تسلط بر انسان ها نيز گسترش می يابد و حتا فرد در عصر روشنگری سرشت و خصلت خود را نيز سرکوب می کند.  باور به اين امر که يک اجتماع زمانی آزاد است که بتواند شرایط و روابط زندگی شهروندان را برنامه ریزی کند ( بوروکراسی اداری و نهاد های دولتی که ماکس وبر به آن ها اشاره کرده است ) سبب گرديد تا دولت در قرن ۱۹ و ۲۰ بيشتر در زندگی افراد دخالت کند. عصر مدرن نه تنها قول به رفاه و فراوانی ( اجناس ) می دهد ، بلکه آزادی های فردی را نيز تضمين می کند. اما به نام آزادی دولت روش و متد های انظباطی کردن جامعه را توسعه و آرمان های فردگرايی را کمتر مد نظر قرار می دهد. در اوائل قرن ۲۰ ماکس وبر چنين ساختار مدرن را به يک  ” محفظه آهنين ” تشبيه نمود. روسيه لنين و استالين و چين امروزه نمونه های هستند که به خوبی نشان می دهند چگونه برنامه صنعتی، مدرنيزه کردن اجتماع و کنترل شهروندان همراه می باشد با نابودی طبيعت، سرکوب شهروندان و پرورش انسان های غير “ طبيعی”. روسيه اولين کشور سوسياليستی جهان برای رسيدن به بهشت کمونيستی و نزديک شدن به آخر تاريخ دگرگونی طبيعت و انسان ها را در دستور کار دولت قرار داد. اين تفکر که انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ یک وظيفه تاريخی را به حزب کمونيست محول کرده تا آروز های ديرينه بشريت از فراوانی نعمت ها و آزادی را بر آورده کند باعث گرديد تا کمونيست ها يکی از استعداد های ( ذاتی ) مهم انسانی را که خواه ناخواه در عصر high modernism به دست فراموشی سپرده شده است ، ناديده بگيرند: استعداد فهمیدن حد و اندازه ( توانایی بشر ). در هيج جای از دنيا در اوائل سال های ۲۰ قرن گذشته آرزوهای واهی (utopian dream) روس ها از سياست و تکنيک و هدف های اغراق آميز اقتصادی اين چنين در کنار يک ديگر قرار نداشتند. هر گونه شک ، ترديد و انتقاد به اين برنامه های مدرن که بين سال های ۱۹۲۸ تا ۱۹۵۳ توسط استالين و حزب کمونيست روسيه برای تغيير انسان و طيبعت به اجراء درآمدند با زندان و اعدام جواب داده شد. استالين انتقادی به پروسه مدرنيته غرب نداشت ، بلکه معتقد بود مدرن در روسيه به تکامل نهايی خود می انجامد. برنامه مدرنيته  استالين با نوع غربی آن که  ليبرال و کاپيتاليستی بود اختلاف داشت و رهبر حزب بلشويک حتا بر اين نظر بود که مدرن روسيه ای به علت از بين رفتن طبقات آلترناتيو پيشرفته تری در مقابل مدل غرب است. استالين از تمام ابزار های که در اختيار داشت برای رسيدن به اين هدف استفاده کرد. نابود کردن شرایط زندگی با متدهای تروريستی، بخصوص در روستا ها، راه را برای صنعتی ، مدرن کردن جامعه روسيه هموار نمود. پروسه مدرنيته در غرب فقط تشکيل نشده بود از زور دولت، انضباط شهروندان، جنايت ،استثمار کارگران و استعمارگری، بلکه آزادی های فردی و رفاه نسبی نيز بخشی از اين مدرن اروپايی بشمار می آمد. اما در مدرنيته روسيه ای نه از آزادی فردی نشانی بود و نه از رفاه نسبی و اگر بورژوازی در غرب نقش مثبتی در شکل گرفتن مدرنيسم ايفا نمود در روسيه بر اين طبقه مهر دشمنی با پرولتاريا زده شد و نابود گرديد: لوکوموتيو مدرنیسم ( صنعتی ) سوسياليستی در روسيه را ترور و سرکوب مخالفان به حرکت در آورد. برای استالين دولت فقط يک ماشين بود که چرخ های آنرا حزب بلشويک به حرکت در می آورد و جامعه هم چيزی نبود به جز يک کارخانه. برای حزب کمونيست طبيعت نه به عنوان محیط زيست شناخته شده بود و نه به عنوان يک پديده زيبا، بلکه طبيعت يعنی منبع مواد خام ( مواد اوليه ) برای تاسيسات صنعتی. اما با اين  وجود نمی شود مدرنيسم روسی را به عنوان  يک پديده غير متمدن آسيايی قلمداد نمود، پروژه مدرنيته استالين موارد مشترکی هم نيز با مدل غربی داشت و بخشی از تاريخ اروپا است. پس از اينکه در روسيه تکنيک و انقلاب با يک ديگر ادغام شدند و چرخ های مدرنيسم به حرکت درآمدند ديگر کسی از رشد اقتصادی صحبت نمی کرد ، بلکه از واژه دگرگونی که به يک مقوله مهم سياسی و فرهنگی مبدل شده بود. از همان آغاز انقلاب حزب کمونيست روسيه مسئله تکنيک را به عنوان يک شعار سياسی برای بسيج شهروندان مورد استفاده قرار داد. استالين در رابطه با تکنيک مدرن اشاره مي کند: “يا مرگ ، يا اينکه به استاندارد تکنولوژی غرب دست يابيم و حتا از آن ( از تکنيک غربی ) نيز جلو تر برويم ( صنعت پيشرفته تر از غرب )” ( استالين, جلد ۱۳, برلين , صفحه ۳۸).حزب کمونيست به اين واقعيت آگاه بود که اگر نتواند به تکنولوژی مدرن غربی مسلط گردد امکان پايداری در مقابل کشور های سرمايه داری غربی را ندارد. برنامه پروژهای بزرگ صنعتی در تمام نقاط روسيه آغاز گرديد. دگرگونی صنعتی قرن ۱۹ در غرب اختلاف فراوانی داشت با توسعه صنعت در روسیه قرن ۲۰ . تروتسکی در کتاب ” انقلاب و ادبيات ” به اين اختلاف اشاره می کند که تغيير و تحولات صنعتی در غرب مانند “ آزمايش های شاگردان مدرسه ” در مقايسه با برنامه ريزی بزرگ سوسياليستی برای توسعه تکنولوژی است. تروتسکی در کتاب “ تاريخ انقلاب روسيه ” فرمان ” تصاحب کردن طبيعت ” را برای صنعتی شدن روسيه صادر و تاکيد می کند که تکنيک نه فقط در عرض و پهنا ، بلکه در “ عمق” نيز بايد مورد استفاده قرار گيرد ، به زبان ديگر طبيعت نه به طور سطحی بلکه در عمق نيز بايد تخريب گردد. تروتسکی ادامه می دهد که حتا جای کوه ها و مسير رودخانه ها نيز برای بنيادی کردن سوسياليسم می بايست به طور جدی و مرتب تغيير کنند و ” طيبعت را می شود مانند گل رۥس به مدل های گوناگون تبديل نمود…..لذت بردن غير فعال از طبيعت جای در هنر ندارد” ( ادبيات و انقلاب ). دگرگونی طبيعت به کمک تکنيک برای صنعتی کردن جامعه مهم ترين هدف برنامه حزب کمونيست روسيه بود ، به زبان ديگر، با انقلاب ۱۹۱۷ کمونيست ها بيشتر سعی در تغيير طبيعت داشتند تا  تحولات اجتماعی: انقلاب ۱۹۱۷ بيشتر انقلابی بوم شناسی ( اکولوژی ) بود تا اجتماعی و سياسی. طبيعت برای رهبران حزب فقط نقش يک کارگاه را برای ساختن بنا سوسياليسم ايفا نمی کرد، بلکه در مناطقی که شرایط طبيعی ( کوه، دره و يا رودخانه ) سد راه اهداف سوسياليستی می گرديدند می بايست اين موانع ( طبيعت ) مانند دشمن طبقاتی نابود شوند. برنامه صنعتی کردن جامعه روسيه اعلام جنگ عليه طبيعت و افرادی بود که به اين تخيلات کمونيستی معتقد نبودند.  تمام  کسانی  که قصد داشتند در هماهنگی با طبيعت زندگی کنند ( بخصوص دهقانان ) برای حزب کمونيست عقب افتاده ، ارتجاعی و سنتی محسوب می شدند و برعکس کارگران در کارخانه ها آهن سازی، در معادن و در پروژ های بزرگ ساختمانی ( سد سازی برای توليد الکتريسیته) پيشرفته و در خدمت سوسياليسم بودند. دستگاه تبليغاتی حزب کمونيست اين نظريه را اشاعه می داد که مناظر طبيعی تشکيل شدند از بتون ، آهن ، کانال ، کارخانه ، دکل ها و توربين های برق. لنين در سال ۱۹۲۰ اشاره کرد “کمونيسم يعنی قدرت شورا به اضافه الکتريسیته ” ( لنين ، جلد ۳۱، برلين ۱۹۶۰، صفحه ۵۱۴ ) اما نيروگاه برق فقط دستاورد تکنيکی برای پيشبرد اهداف اقتصادی نبود ، بلکه الکتريسيته برای حزب کمونيست به يک سمبل ، به يک نماد فرهنگی ( زيبايی ) و روانی تبديل گرديده بود. لنين خود به اين مسئله اشاره می کند که نيروگاه نه عملا ، برای توليد برق، بلکه از نظر تبليغات حزبی از اهميت زيادی برخور دار است ( لنين جلد ۳۲، صفحه ۵۱۶). برای رهبر حزب کمونيست حتی دهقانان وحشيانی هستند که با آن ها الفبای الکتريسيته بايد آموزس داده شود ( لنين ، جلد ۳۶ ، صفحه ۵۵۵). دو سال بعد از مرگ لنين (۱۹۲۶) اولين نيروگاه روسيه بر روی رودخانه Volchov احداث گرديد که قادر بود نيمی از مصرف برق شهر سابق لنين گراد را تامين کند. Zazurbin عضو کانون نويسندگان روسيه در کنگره سال ۱۹۲۶اين سازمان آينده مدرن اولين کشور سوسياليستی جهان را چنين  توصيف نمود: ”بگذاريد سينه سبز و آسيب پذير سيبری (Siberia) را به شهری با پوششی از سمنت ، سنگ و کارخانه تبديل کنيم ، بگذاريد استپ ها ( Steppe) رابسوزانیم و درخت ها را قطع کنيم ، اين اقدامات بايد انجام گيرند ، چرا که فقط با سمنت و آهن می توان همبستگی مابين ملت ها بر قرار نمود “ ( ۲۹۴ صفحه ، ۱۹۹۱، Danial Hillel , Out of the Earth ) برنامه اقتصادی ۵ ساله (۱۹۲۸ تا ۱۹۳۲) در واقع برنامه ۵ سال جنگ بر عليه طبيعت و انسان بود. اين برنامه مدرنيزه کردن روسيه بدون کمک متخصصان امريکايی امکان پذير نبود ، هزاران مهندس از امريکا در پروژهای صنعتی استالين به روس ها کمک می کردند ( در اين رابطه نگاه کنيد به کتاب  Sussane Schattenberg تحت عنوان زندگی مابين ترور و تکنيک در سال های ۱۹۳۰. اين کتاب در سال ۲۰۰۲ در مونيخ انتشار يافته است – به زبان آلمانی ). پروژ های سترگ آهن سازی (ذوب آهن) ، راه آهن به مرحله اجراء در آمدند و مترو مسکو ساخته شد. پيشرفت برنامه های صنعتی کردن روسيه که مانند يک حمله نظامی برای تغيير طبيعت و جامعه صورت گرفت حتی ناظران غربی را به تعجب واداشت. اما اين تحول سوسياليستی همرا بود با نزول استاندارد زندگی شهروندان روسيه. هم زمان با ايجاد نيروگاه های برق و کوره های ذوب آهن دهقانان هستی خود را با تحقق يافتن نوع مالکيت اشتراکی بر زمين در روستا ها از دست دادند و حتی از سال ۱۹۲۸ به بعد گارگران در کارخانه های بزرگ نصف دست مزد سابق را دريافت می کردند ( نگاه کنيد به Elena Osokina تحت عنوان Our Daily Bread ، لندن ، ۲۰۰۰). برنامه تبليغاتی حزب کمونيست در باره کارخانه های صنعتی و يا به زبان ديگر تبليغ عشق و عاشقی با تکنيک نويسندگان روسی را نيز تحت تاثير خود قرار داد. استالين نويسندگان سوسياليستی را “ مهندسين روح انسان ناميد” (استالين اين واژه را در نطقی در منزل گورکی در سال ۱۹۳۲ بيان نمود، نگاه کنيد به کتاب Irina Gutkin چاپ ۱۹۹۹،Evanston). موسيقی دانان سمفونی های کارخانه ای را به اجراء در آوردند و نويسندگان کارگاه های صنعتی را “معبد ماشين” نامیدند. عشق ورزيدن نويسندگان به تکنيک چنان شدت گرفت که حتا آن ها در بدن انسان آهن را مشاهده می کردند ( در باره انسان ماشينی در روسيه نگاه کنيد به کتاب Rolf Hellebust تحت عنوان Flesh to metal ,  چاپ ۲۰۰۳ ، Ithaca). شاعران سوسياليست در باره صدای ماشين و آهن شعر می سرودند و نقاشان تصوير کارخانه ها ، نيروگاه های برق و کارگران درحال قدم رو را نقاشی می کردند، در اين تصاوير جای برای مناظر طبيعی وجود نداشت: طبیعت برای هنر سوسياليستی يعنی چيزی جز کارخانه نبود. اما اواخر سال های ۱۹۲۰ اين نوع هنر مورد انتقاد قرار گرفت و هنرمندان سبک رئاليست سوسياليستی را انتخاب کردند. محتوی اين سبک کمتر توده های گمنام و بيشتر قهرمان کمونيستی است که برای ساختن سوسياليسم تمام نيروی خود را بکار می گيرد. در اين دوره ماکسیم گورکی به عنوان رئيس مهندسان ادبيات استالينيسم پای به عرصه هنر سوسياليستی می گذارد. مانند حزب کمونيست گورکی نيز دهقانان را دشمنان سوسياليسم می دانست و درک درستی نيز از طبيعت به عنوان محيط زيست و يک پديده زيبا نداشت. گورکی خواستار تغيير مسير رودخانه ها بود “ مسير غير عقلانی رودخانه ها را بايد عقلانی کرد” و يقين داشت که وقتی “ انسان طبيعت را تغيير می دهد در واقع خود را تغيير می دهد.” برای گورکی لذت بردن از طبيعت يک غريزه بدوی بود ( در اين باره نگاه کنيد به مقاله klaus Gestwa ، در کتاب Osteuropa 54 ،چاپ ۲۰۰۴ – به زبان آلمانی ). گورکی ترور استالين را تایيد می کند: “ اگر دشمن تسليم نشود، بايد نابود گردد” و اردوگاه های کار اجباری برای اين نويسنده مکانی برای تعليم و تربيت محسوب می شدند. گورکی در بازديد از محل عمليات ( کار اجباری ) ساختمانی کانال بين دريا سفيد و دريا شرق می گوید که در اين اردوگاه دشمنان سوسياليسم به قهرمانان کار تبديل می گردند. گورکی اشاره ای به از بين رفتن هزاران کارگر در تبعيدگاه های کار استالين نمی کند. در هيچ مکانی جز در اردوگاه های کار اجباری در سال های ۱۹۳۰ رابطه تسلط بر طبيعت با تسلط بر انسان ، که آدرنو در کتاب “ ديالکتيک روشنگری ” به خوبی آنرا نشان داده است ، مشاهده نمی شود. يک سوم از ۱۲۶۰۰۰ کارگرانی که مشغول ساختن کانال دريا سفيد بودند جان سپردند و ۱۰۰۰۰ نفر نيز موفق به فرار شدند (Sussane Schattenberg ). بعد از اينکه ، به نظر حزب کمونيست، برنامه کار ساختمانی کانال دريای سفيد به کمک کارگران تبعيدی موفقيت آميز بررسی گرديد ، پروژه ساختن کانال مسکو – ولگا با ۱۹۲۶۴۹ کارگر در سال ۱۹۳۵ آغاز به کار نمود. و بعد از جنگ دوم جهانی برای ساختن کانال ولگا – دون  (Wolga – Don) بيش از ۲۳۶۷۷۷ کارگر به کار گرفته شدند. در اين اردوگاه ها فقط کارگران به کار وادار نمی شدند ، بلکه از تمام اقشار جامعه که به نظر حزب کمونيست سيستم سوسياليستی را تهديد می کردند، به اين تبعيد گاه اعزام می گرديدند. واژه ديگر اين اردوگاه های کار و مرگ ” GULag ” بود. بعد از مرگ استالين ، با وجود عفو عمومی، اردوگاه ها کار اجباری هنوز پابرجا بودند، اما خيلی از کارمندان بلند پايه امور اقتصادی از به کار گرفتن کارگران تبعيدی در پروژهای بزرگ ساختمانی خوداری می کردند. مسئولان بزرگترين نيروگاه برق جهان در شرق سيبری (۱۹۴۵- ۱۹۶۷ ) با دست مزدهای بالا متخصصان و کارگران را استخدام می کردند. دگرگونی اجتماعی ( مدرنيسم ) بعد از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بطور راديکال و بدون در نظر گرفتن موازين و منزلت انسانی تحقق يافت. در اين روند تغيير و تحول جامعه هم به فرد و هم به طبيعت صدمات شديدی وارد شد. از نظر استالين آفت نه فقط در طبيعت ، بلکه در جامعه هم نيز وجود داشت که می بايست نابود گردد. اما بزرگترين برنامه آفت زدگی در روستاها صورت گرفت : دهقانانی که مخالف اشتراکی شدن مزارع بودند مانند علف های هرزه از زمين و از محيط زيست خود کنده و به اردوگاه کار اجباری فرستاه شدند. قحطی سال های 33/ 1932 نتيجه جنگی بود که استالين در دهات روسيه عليه دهقانان آغاز نموده بود. در اواخر دوره تزار ها چخوف ( ير خلاف گورکی ) هشدار به خطری داده بود که تکنولوژی و صنعت برای انسان و طبيعت ايجاد می کنند. ( نگاه کنيد به Klaus Gestwa, تحت عنوان Primat der Umgestaltung und der Phatos des Bewahrens, چاپ ۲۰۰۳) استالين به خوبی نشان داد که برای رسيدن به مدرن می توان با ترور ، کار اجباري، با فقر و بدون دموکراسی بزرگترين ضربه را به انسان و طبيعت وارد آورد. بطور قطع تکنيک فقط در روسيه طبيعت و انسان را تخريب نکرد، تاريخ صنعتی شدن غرب يعنی تاريخ تسلط بر طبيعت و انسان ، اما متد وحشيانه حزب کمونيست روسيه برای رسيدن به  utopian modernity که با ادغام تکنيک و انقلاب اکتبر آغاز گرديد يک استثناء تاريخی بود.

مدرنيسم در روسيه بدون مدرن و يک جامعه مدني تحقق يافت

نقاشی ایرانی بر چوب از دوران هخامنشیان

نقاشی هخامن1

 نقاشی هخام2

اسناد تاریخی خبر می دهند که در دوران باستان نقاشی بر چوب بسیار رایج و متداول بوده است . اما چون چوب در مقابل عوامل طبیعی کم مقاوم است بیشتر این تصاویر چوبی از بین رفته اند. یک استثناء نقاشی چوبی از دروه باستان  قبر ” تومول * ” در استان افیون ( Afyon ) در ترکیه است. این آرامگاه از چوب  حدود ۲۴۰۰ سال پیش بنا گردیده است و معماری آن صدمه زیادی هم ندیده است.

Weiterlesen

“300 “

300

لئونیداس

خشایارشا گروه ی را به نزد Leonidas پادشاه اشپارتا می فرستد و از او می خواهد که تسلیم شود. پادشاه اشپارتا این تقاضای خشایارشا را رد و به نمایندگان ایرانیان می گوید: حتا آتنی ها حاضر نشدن خشایارشا را به بعنوان پادشاه خود قبول کنند ” و اگر این بچه باز های آتنی تسلیم نشدند…..”. Leonidas بعد از به مسخره گرفتن آتنی ها دستور قتل نمایندگان خشایارشا را می دهد.

نماینده ایرانیان پس از شنیدن این دستور به پادشاه اشپارتا تذکر می دهد “این ( دستور قتل ) بی عقلی و دیوانگی محض است”  Leonidas در جواب می گوید “این اشپارتا است “.

جامعه شناس آلمانی ماکس وبر و تاریخ شناس سویسی بورک هارد هر دو بر این نظر بودند که اگر ایرانیان در جنگ با یونانیان پیروز می شدند تاریخ اروپا  مسیر دیگری را انتخاب می کرد و تمدن امروز غرب میسر نمی شد. بدین معنا که پیروزی یونان بر ایران پیروزی تمدن بر بربریت بود. همین پیام را نیز فیلم ۳۰۰ به تماشاگر می رساند که ۳۰۰ قهرمان از اشپارتا که جان خود را در جنگ با ایرانیان از دست دادند با نشان دادن انضباط ،  اطاعت و شجاعت  آن وضعیت روحی را برای یونانیان بوجود آوردند که بتوانند مدتی بعد ارتش خشایارشا را شکست بدهند. فیلم ۳۰۰ این توهم را اشاعه داده است که دموکراتی امروز اروپا مدیون آن ۳۰۰ اشپارتای است. اما بنقل از فیلم خیانت یک اشپارتی باعث پیروزی ایرانیان گردید. اما خائن قبل از خیانت از پادشاه اشپارتا Leonidas تقاضای خدمت در ارتش را کرده بود که مورد قبول واقع نشد. پادشاه اشپارتا بعلت قوز داشتن فرد خائن از پذیرفتن او در ارتش خودداری کرده بود. جامعه اشپارتا شهروندانی  را که نقص عضو داشتند از خود ترد می کرد. تکبر و نخوت  قوم اشپارتا که خود را آقای جهان می دانست و بوئی از انسانیت نبرده بود سرنوشت جنگ 300 نفر اشپارتی با ایران  را تعیین کرد. ( در صورت پذیرفتن فرد قوز دار در ارتش خیانت به اشپارتا نمی شد ،ایرانیان پیروز نمی گردیدند و آن شرائط روحی مناسبی که یونانیان بعد از  شکست اشپارتا در Thermopylen بدان دست یافتند که بوسیله آن توانستند ارتش خشایارشا را شکست بدهند نیر بوجود نمی آمد  !!) بدین ترتیب منشاء اروپای آزاد و دموکرات امروز روح آزادمنشانه اشپارتانان نبود ، بلکه خصلت های غیر هومانیستی و عدم توانایی دست یافتن آن ها به یک منطق انسانی که شهروندان ناقص را به حاشیه جامعه می راند. اشپارتا شهروندان خود را انتخاب می نمود و هر فردی که ایده آل های آن ها را برآورد نمی کرد از حق زندگی محروم می گردید. بی جهت نبود که برای آدرنو     فاشیسم قرن ۲۰ یک پدیده  عصر سرمایه داری  نبود ، بلکه  ریشه آن را می بایست در جوامع پسا پسا … مدرن جستجو کرد: در اشپارتا